وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوستت داره

وقتی نا امید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی

وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه

وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت

یه کلبه ساخته بود وقتی چشمات از تصویرم تهی شدند

به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش هم بهت لبخند می زنه


موضوعات مرتبط: شعر 2 ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 15:21 | نویسنده : امیرعباس |

حرف قانون را کنار بریز قانون نمی داند دل عاشق برای معشوق چه میکند

 بیا بریم هیچکس به عشق حریف

نمیشود حرفهایت را همراه پاهایت تکان بده...

بیا بخاطر هم از هرچه خوبی است دل بکنیم و فقط مال هم باشیم نه اینکه حسرت هم

با شیم نه اینکه به آه و گریه در سوختن

مهمان بشیم...

بیا فقط مال هم همراه ستاره راهی کهکشان بشیم و به خانه ی دلمان سایبان باشیم...

بیا طلسم جدایی در عاشقان را بشکنیم و نه من مثل لیلی وشیرین و نه تو مثل مجنون

وفرهاد و نه از دور چشم به چشم هم

باشیم...

بیا ضربان عاشقهای عالم باشیم

 تا زمانی که ستارگان در آسمان می درخشند...

و

تا زمانی که دریا و باران همدرد عاشقان است...

تا زمانی که بر ستون خانه ها سقف است و چرخش خورشید به دور زمین و اشک پشت

پلکهایتان است و تا زمانی که درد

جدایی در چشم لیلی است وکوهها  و بیابان منتظر ردپایی از مجنون هستند من فقط به تو...

به تو یگانه ی خورشیدم روز را روشن میکنم و با بیگانه ماهم شب را به نور دعوت میکنم...


موضوعات مرتبط: شعر 2 ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 15:19 | نویسنده : امیرعباس |

شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه....؟؟؟خیلی سخته ادم کسی رو نداشته باشه...

دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه...

نتونه به هیچکی اعتماد کنه هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه ...

نتونه اخرش برسه به یه بن بست ...

تک وتنها با یه دلی که هی وسوسش می کنه اونو خالی کنه ...

اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه اسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه...

خیری از اسمون هم ندیده

مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده...؟!

بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره ...

خیلی سخته ادم خودش به تنهایی خو کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله...

خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!

خیلی سخته ادم احساس کنه خدا انو از بنده هایش جدا کرده ...

خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا ...

پرده ی گناهات انقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه.... ؟


موضوعات مرتبط: شعر 2 ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 15:18 | نویسنده : امیرعباس |

بی حوصله‌ای. آسمان روی سرت سنگینی می کند.

دهانت تلخ است ودستهایت پر از زمستان

. پاهایت مثل صخره سخت شده‌اند.

از پنجره به بیرون نگاه می‌کنی. به درختان روبرو خیره می‌شوی.

حرفهایت را مچاله می‌کنی و روی گرده‌ی باد می‌اندازی.

دلت به حال خودت می سوزد. 

تو تنهایی

.کسی با تو حرف نمی‌‌ زند

. کسی زنگ درخانه‌ات را به صدا درنمی‌آورد.

چلچله‌ای در محدوده‌ی صدای تو پرنمی کشد.

در حسرت آن عطرگمشده‌ چه شبها که خوابت نبرده است؛

اما روی تپه صبح جایی برای تو نیست.

کسی به تو سلام نمی‌کند. کسی به تو شب به خیرنمی‌گوید.

روزهایت کش آمده‌اند،

درست مثل دستهایت که با دره‌های مه آلود مماس شده‌اند.

مه تمام تنت راگرفته است.

کسی تورا نمی‌‌بیند. به دیوارها دل بسته‌ای.

قطعه‌ای از رودخانه را درتنگی کوچک حبس کرده‌ای با دو ماهی قرمز

و قسمتی از مزرعه گندم را در یک بشقاب جا داده‌ای

تا شاید گلی به سرت بزنند.

ماهیها می چرخند وشب می‌شود.

ماهیها می چرخند وروز می‌شود اما بهار به سراغ تو نمی‌آید

و از کنار خانه ات رد می‌شود.

گندمهای بشقاب، قامتی برای ایستادن ندارند

و ماهیهای تنگ، موچ را نمی شناسند. 

کمی از خودت فاصله بگیر!

لبخندت را از درون صندوقچه بیرون بیاور !

کنار دلت بنشین!

وقتی نسیم، نارنجها را به حرف می‌گیرد، کلمه ها را ازخودت دور کن!

بگذار باران گریه بر دامنه‌های روح تو ببارد! 

تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟

کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود .

دفترمشق تو بوی آب می داد،

بوی نان،

بوی بیست.

اندوهی درکوهپایه های احساس تو پرسه نمی‌زد. 

چرا زمستان در دهلیزدلت رخنه کرده؟!

چرا پشت پرچین پاییز پنهان شدی ؟!

چرا به آیینه صمیمی نشدی؟! 

پلکهایت را شانه بزن!

هنوز وقت هست. می‌توانی یکبار دیگر بهار را ببینی .

بگذار بنفشه ها و یاسمنها دورت را بگیرند!

بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببارند! 

دلت را آب و جارو کن!

یقین دارم، این بار به خانه‌ات می آیدو تو مثل گیلاسها زیبا می‌شوی.


موضوعات مرتبط: شعر 2 ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 15:17 | نویسنده : امیرعباس |

این روزها در حسرت بودنت غصه ها را بازیچه کرده ام!!!

چه شد که "من و تو" از این همه غزل گم شد و کسی حتی اشار ه ای نکرد؟!

همه در بی خبری...

تو رفتی...

و

من به تلافی تمام روزهای خوش زجر کشیدم

آنقدر که طعم عسلی خاطر ه ها از یادم رفت!!

دوست داشتم صدای دوست داشتنی ات تا همیشه مهمان قلبم باشد

و

به وسعت مهربانی های بی پایانت یاس های بی قرار را پیشکشت کنم...

ولی...

گویا قسمت نبود و نیست...

به انداز ه ی چشم بر هم زدنی به آن روز های خوب دور سفر می کنم...

به آنجایی که برای اولین بار صدایت کردم...

کاش

دوباره نقاشی ها و دلخوشی هایم را روی ایوان خوبی هایت بیاویزم...

کاش

کفشهایت را لای گلبرگ های باغچه پنهان می کردی

و

هیچگاه بی من نمی رفتی...

کاش تو بودی...

دلم میخواست امروز با قلبم ببوسمت

ولی...

باز هم مثل همیشه نیستی!

دیگر به این هم عادت کرده ام...

دیگر دفتر خاطره ام تحمل خاطره بازی من را ندارد

من همه خاطرات تو را می نویسم...روی قلبم...

من...

گم شدم تو خاطرات نارنجی فاصله ها ی زندگی ام...

خسته شدم از ازدحام کوچه های بن بست راههای زندگی ام...

می خواهم دلم را بخشکانم قاب بگیرم و بر دیوار خاطراتم میخ کنم

تا آسوده شوم از این همه احساس...

می خواهم از دست هرچه احساس است رها شوم!

پیچک تنهایی بدجور ی بر تنم پیچیده است

و می دانم که هرچه می کشم از این دل است

و بس...

 


موضوعات مرتبط: شعر 2 ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 15:15 | نویسنده : امیرعباس |

دفتری راکه برایت نوشته ام باز می کنم...

 

نازی من! بغض...سکوت...و شادی...آن روزها یادت هست؟!

 

و حال...روزی مثل امروز بود که تو زندگی شدی...

 

تو سوار بر رویاهای سپید!!!

 

و من این گوشه...آخ که امروز دلم چقدر دیدن تو را می خواهد

عشق ابریشمی ام!!

 

به روزهای مشترک من وتو!

 

به غصه هایی که برای هم می خوردیم...

 

به حرفهایی که برای هم می زدیم...

 

به لحظه هایی که من و تو را برای هم یگانه کرد...!!!

 

به هر تبسمی که بر لبان تو می نشست  بر لبان من خنده می شد!

 

به هر بغضی که گلویت را می فشرد بر چشمان من گریه می شد!

 

به اینکه چقدر برای من بزرگی...وسیعی...بی انتهایی!!

 

که شکوه خاطراتم...از نجابت بودن توست!

 

نازی من! روزهای تلخ وشیرین  گذشته از جلوی چشمانم رژه می رود...

 

آن وقتهایی که تو از پیشم رفتی...و من رفتم پیش غصه ها!

 

آن وقتها که آرزویم بودی...

 

امروز دیگر تنهایی ام تنها نیست انگار هزار تکه گشته تنهایی من!!

 

من اینجا...میان این همه باران و خاطره...سرگردانم...

 

رفتنت را هنوز به باورم سنجاق نکرده ام...

 

در ازدحام خاطرات

 

در رهگذ ار روز های رفته بایست

و دقایق فراموش را به یاد آور... 

عطر تن دلدادگی ام را بو بکش

 

روز های کاغذ ی را بسوزان...

 

هیچ کس نمی داند قلبهای من و تو از کدامین سرزمین خاطره دارد

 

که اینقدر برای هم آشناست

 

که اینقدر به صمیمیت اهوراست!!

 

نازی من! کاش...مونیکا را همیشه مثل  گذشته بخواهی... 

همانطور عاشقانه...همانطور بی منت...همانطور صادقانه!!! 

نازی من! کاش...دردهایم را بشناسی...بغض هایم را بفهمی...

 

باورهایم را اوج نهی...شادی هایم را امتداد دهی...

 

گل خنده های لبانم را ببوسی...و همیشه همه کس زندگی ام باشی...!!

 

نازی من...

 

امروز در کنارت نیستم...اما دلم آنجاست...روحم آنجاست...

 

تمام پس لرزه های وجودم آنجاست!!!

 

دلم می خواهد امروز همه دنیا را با خبر کنم...که...

 

نازی یکی بود و هیچ کس نبود...

 

و سر نوشت من دچار دیگری نخواهد شد...

 

نیلی ترینم! بوی دلدادگی فرهاد را می دهی! 

تو را از لا به لای افسانه ها بیرون کشیده ام...

 

دلم گرفت...ای کاش امروز در کنارت بودم...

 

امروز چقدر دلم تنگ عطر نفسهای توست...!

 

هم خاطره ترینم...من امروز تولد نگاهت را با شمع نیمه سوخته جشن می گیرم

 

و موسیقی اشکهایم را تا آخرین قطعه می نوازم...

 

من بی پرستوترین آسمان توام

 

و تو دور ترین پرواز بالهای آبیم...

 

نفس لحظه هام...عشق ابریشمی بی تکرارم...تولد آسمونیت تا بی نهایت دلدادگی هامون مبارک...

 

نیلی مهربونم...خیالت راحت من تا زمانی که خودت نگویی رفتی منتظرت می مانم...


موضوعات مرتبط: شعر 2 ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 15:13 | نویسنده : امیرعباس |

هر وقت صدایم را گم می کنم،

 

ترانه ای برای تو می گویم تا اشیاء و طبیعت و آدم های عاشق آن را زمزمه کنند.

 

هر وقت کلمه هایم را گم می کنم،

 

با تو حرف می زنم و غزلی می سرایم

 

که از اشعار تمام شاعران جهان فصیح تر و شیواتر است.

 

خدایا،

 

هر وقت در پیاده روهای شلوغ گم می شوم و فراموش می کنم از کجا آمده ام،

 

به آسمان نگاه می کنم و حتم دارم دستهای تو برای کمک به من پایین می آیند.

 

خدایا،

 

می خواهم در جمع روشن آینه ها بنشینم

 

و گیسوان آرزوهایم را ببافم

 

و از تو بپرسم که دل چگونه باید بتپد

 

و چشم چگونه می تواند آینه و دریا را در خود جای دهد

 

و لب چگونه می تواند ترجمه ای از نام های شیرین تو باشد.

 

خدایا،

 

می دانم اگر رد شب را بگیرم به زلف سیاه تو می رسم

 

و اگر رد دریا را بگیرم،

 

در چشم های تو بیدار می شوم

 

و اگر رد پرنده ها را بگیرم به شانه های نجیب تو می رسم.

 

خدایا،

 

مگذار از جبروت تو جدا شوم و بر شاخه ای شکسته بنشینم.

 

اگر صدای تو را نشنوم،

اگر نگاه تو را نبینم،

 

از شکوفه های بهاری خالی می شوم و هیچ ستاره ای قدم در اتاقم نمی گذارد.

 

خدایا،

 

نمی خواهم آن قدر بخوابم تا فرشتگان دست خالی از کنار خانه ام بگذرند.

 

نمی خواهم آن قدر سکوت کنم تا کلمه ها مرا از یاد ببرند.

 

نمی خواهم آن قدر بنشینم تا آهوان به دشت های مکاشفه برسند،

 

بلکه می خواهم مثل پیامبران

 

تو قشنگ باشم و آن قدر به تو نزدیک شوم که کهکشان ها بتوانند روی ناخنم بنشینند.


موضوعات مرتبط: شعر 2 ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 15:8 | نویسنده : امیرعباس |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.