احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس وداماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال برشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام ثروتش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهداری؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه دوستت دارد.

موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:13 | نویسنده : امیرعباس |

بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

 

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری
خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

 

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می
ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و
چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من
دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی
نداشتم.

 

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس
ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم,
خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها
کرد و بعد همه رو پاره کرد.

 

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود
و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من
تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما
دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

 

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم.
به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت
براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک
نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب

عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی
اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به
جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

 

اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به
صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در
ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو
دچار مشکل بکنه!

 

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از
من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام
گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده
از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت
روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

 

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

 

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

 

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هرصورت باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

 

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط
طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام
گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل
گرفته راه می بره.

 

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و
از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست
و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

 

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در
اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم
تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

 

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام
کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست
که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از
اون مراقبت نکرده بودم.

 

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش
نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

 

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره
احساس کردم.

 

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

 

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره
این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

 

من راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون
تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم
گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می
کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که
هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباس هام همگی گشاد
شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به
همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره
آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو
لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار
جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..
پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک
جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو
در آغوش فشرد.

 

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم.
بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب
تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به
نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به
سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

 

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.
پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون
توجه نکرده بودم.

 

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که
در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در
تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

 

“دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

 

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که
نمی خوام از همسرم جدا بشم.

 

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته
هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:12 | نویسنده : امیرعباس |

لای درختا بود حس اینکه یه پری تو قاب یه دختر بود بد جورمخمو زده بود ...

لباس سر تا پا صورتی پوشیده بود ...

گفت که نمی خوای وارد بهشت بشی جوابش دادم بهشت بی حوری درد نمی خوره...

لبخندی زد...

تو علفا پر می زد ...

وارد بهشت اون شدم هر چی جلو میرفتم اون دور تر می شد ...

بهش که رسیدم لبخندی نصیبم کرد ...

گفتم معرکه ای دختر ...

نفسام بلند شده بود رو علفا خوابیدیم نفسم که جا اومد گفت حالا وقتشه با بوسه ای دور شد داد زد می خوام زنم کنی بلند شدم گفتم پس کجا در رفتی گفت باید به دستم بیاری توی  رودخونه مدوید منم دنبالش ...

شرایط بهشت و نزدیکی به خدا و خوشبختی..........................

چند قدمی فاصله نداشتیم که تو آب افتاد بهش رسیدم طوریت که نشد ... نه...  بلندش کردم به سمت پرشیا رفتیم در حالی که دستش حلقه دور گردنم و تنش رو دستم بود گفت که اذیت نمی شی گفتم نه اینکه خیلی سنگینی ...

هنوز نرسیده بودیم که حس کردم شل شد...

دستاش از گردنم رها شد منم لبش رو بوسیدم و گفتم دیگه لوس نشو...

جوابی نداد ...

کمی نگران شدم تکونش دادم ...

وقتی فهمیدم موضوع جدیه بد جوری حول کرده بودم اشک تو چشام موج می زد خودمون رو به ماشین رسوندم...

رو صندلی جلو خوابوندمش دندهها رو پر کردم در حالی که با دستم مدام تکانش می دادم از زور اشک جولوم رو نمی دیدم ...

به جاده که رسیدیم تا 200 تا پر کرده بودم...از ایست پلیسم رد شدم که یه سمند دنبالم کرد خودمون رو به نزدیک ترین بیمارستان رسوندم در حالی که اون رو تو آغوش گرفته بودم به اورزانس رسوندمش که بلا فاصله به بخش مراقبت های ویژه بردنش خواستم با هاش برم که مانعم شدن مدام خدا خدا میکردم منو به بخش پذیرش فرستادن یارو اصلا عین خیالش نبود و دری وری میگفت که جریان رو اعتراف کنم  منم زدم بیرون که گفت هزینتون؟ حالم دست خودم نبود یقشو چسبیدم که مرتیکه زنم داره می میره ...

یه پیر مرده سعی می کرد آرومم کنه... دکتر به سمتم اومد که اینجا بیمارستانه و منم ولش کردم و یک چک سفید امضا تو صورتش زدم و گفتم هزینتو بنویس ...

پلیسم سر رسید که راننده یه پرشیا خودمو که معرفی کردم منو از پشت گرفتن منم یه  مشت راست تو صورتش خوابوندم که ولو شد در ماشینو بستم همه جمع شده بودن ...

سربازه ایست داد و من بی خیال رفتم تو... گریم راه افتاده بود با خدا خدا عرض سالنو میرفتم دیگه داشتم دیونه میشدم تازه یادم اومد که باید خبر بدم که کجاییم...

نیم ساعت بعد با اسلحه در حال بازداشت بودم که سر رسیدن ... چی شده جریان چیه ماشینو چرا دارن میبرن و...

منم مقاومت می کردم که حکم بازداشت ندارید و قاضیکشیک همراتون نیست.  اون مامور که زده بودم از راهنمایی بود وبنده خدا که جریان رو فهمید و علت سرعتم و درگیری با خودش چون پدر به اون گفته بود اگه خودت این شرایط رو داشتی چی میکردی ضمن عذر خواهی شخصی از من  رظایت داد و بازداشت منم منتفی شد...

همه که حالم رو درک می کردن چیزی نمی پرسیدن ... پدر خانومم سعی داشت آرومم کنه که چیزی نیست یکم حالش بد شده و ...

{ادامشو با گریه و خون دل مینویسم چون فقط این می تونه ارومم کنه}

علت رو تومور مغزی تشخیص دادن دکتره مستقیم به خودم گفت دیگه نای ایستادن نداشتم شونم رو گرفت :خیلی پیشرفت کرده کاری از دست ما بر نمیاد خدا صبرتون بده...

داغون شدم گوشه ای نشستم و دو دستم نا خوداگاه رو صورتم قفل شد ...

با هزار بد بختی رو سرش رفتم تاریک و روشن بود... فقط دستش رو گرفتم و گریه کردم ...

می خواستم تا ابد اونجا بشینم تختش رو خیس کرده بودم ...

فهمیدم که چشاش بازه از دیدن من انگار که همه چیز رو فهمید ...

اکسیژن رو کنار زد و لبخندی به من...

نمی تونستم تو این حال بمونم اشکهامو پاک کردم ولبخند تلخی بهش زدم که هق هق گریم راه افتاد ...

چشامون تو چشای هم قفل شده بود که نتونستم خودمو نگه دارم از ترس اینکه گریم رو ببینه رومو برگردوندم شیون پشت درحالم رو بدتر میکرد...

با نوازشی به دستم عشق رو از چشام تمنا میکرد ...

دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم داد زدم خدا ..........................

اخ که چه پشیمونم منو که میخواستن بیرون کنن نذاشتم اما با آمپولی نفهمیدم چی شد...

به هوش که اومدم همه رو سرم بودن و کیلویی به من وصل تا چشام باز شد منو تو آغوش گرفتن و با شیون گفتن که همه چیز تمام شد ...

بلند شدم...

واقعا دیونه شده بودم گفتم کجاست داد زدم کجاست... از زور گریه جلومو نمی دیدم...

تو آغوش باباش بودم که با گریه میگفت خودت رو کنترل کن...

تو سرد خونه بودیم ...

بالای سرش بودم جرئت کنار زدن پارچه رو نداشتم ...

گفتم که میخوام تنها باشم ولی توجهی نکردن داد زدم میخوام تنها باشم...

دستام رو پارچه می لرزید...

اونو که کنار زدم خدا حدا میکردم که اون نباشه...

سیل اشکام راه افتاده بود...

مثل این که خواب بود ولی یه خواب عمیق چشماش بسته بود لبخندی گوشه ی لبش نقش بسته بود ...

دوباره قفل کرده بودم ولی این بار دیگه رفع شدنی نبود ...

با تمام وجودم توی آغوش گرفتمش بدنش سرد بودصدای گریه هام بلند شده بود بد جور میلرزیدم ...

درآهسته کنار رفت صدام زدن/ داد زدم که میخوام تنها باشم ...

بالا رو نگاه کردم: آخه خدا چرا اون با تمام وجودم فریاد زدم ...

پدر دستش رو شونم بود دیگه باید بریم گفتم که تنهاش نمی زارم دستش رو کنار زدم دوباره اسرار کرد ولی مگه میشد ...

گفتم دیگه نمی خوام این جا بمونه توبغلم گرفتمش و بلندش کردم ...

از جلوی همه رد شدم رو صندلی جلو ماشین بابا گذاشتمش یارو داد زد کارهای ترخیص که گازش رو گرفتم ...

نمی دونستم کجا برم جولوم رو نمی دیدم تمام حواسم به اون بودمدام تکونش می دادم سرش روی شونه هاش رها شده بود ...

موبایلم دائم زنگ میخورد که پرتش کردم بیرون ...

به محلی که آرزوش رو داشت بردمش بهشت خودش ...

درها رو باز کردم رو دستام گذاشتمش حرفهای دلمو بهش می گفتم ...

پاک اومد وپاکم رفت...

به غروب زل زده بودم داغم رو تازه تر می کرد...

اخرین بوسمو از لبهاش گرفتم بد جوری دوباره گریم گرفت...

نمی دونم با چه حالی به خونه برگشتم وساعت چند شده بود ...

روی تخت خوابوندمش مدام موهاش رو نوازش می کردم اختیارم دست خودم نبود سرم رو روی سینش گذاشتم زدم زیر گریه ...

تلفن زنگ خورد باید خبری میدادم پدرش بود از حالم پرسید که گفتم خوبم گفت که تا صبح کسی مزاحمتون نمیشه ...

تمام طول شب رو مدام نگاهش میکردم دستش رو میفشردم صداشمی زدم تکونش میدادم و هر مرتبه بدتر از پیش گریه می کردم ...

صبح که شد دیدم رو سرم اند تو آغوش گرفته بودمش همه یه طوری می خواستن آرومم کنن ...

مقدمات رو انجام داده بودند یک ساعتی از هم دور موندیم ...

تو لباس سفید که دیدمش رو پام بند نشدم...

می خواستم بدوم به سمتش که مانعم شدن ...

پدرو باباش زیر بغلم رو گرفته بودن ...

به محل که رسیدیم گفتم می خوام باهاش وداع کنم حالم رو خوب درک کردن برای آخرین بار بوئیدمش دستش رو گرفتم یه بوس از صورتش کردم ...

از اشکام خیسش کرده بودم ...

از محل دورم کردن ...

وقتی که تو بردنش حالم بد شد دویدم که بیام اما مانعم شدن مرتب صداش می کردم با گریه از همشون التماس می کردم ...

وقتی رسیدم همهچیز تمام شده بود راهی برام باز کردن به هش که رسیدم رو خاکها ولو شدم گلها رو کنار زدم و زمین رو چنگ می زدم بعدشم با مشت روی خاکها می زدم از زور سیل اشک جولوم رو خوب نمی دیدم زیر بغلم رو خواستن بگیرن که برگشتم و گفتم می خام پیشش بمونم ...

جز آشنایان کسی نمونده بود گفتن بلند شو که مراسم داریم داد که زدم می خوام تنها باشم ازم دور شدن پدرم برگشت و گفت من پیشت میمونم که با خواهش من اونم رفت ...

تازه معنی رنگ مشکی رو درک کردم تا شب گلها رو پرپر روی مزارش میکردم خندهش و صورتش مدام جولوم بود بد جوری دلم گرفته بود نیمه شب که شد دنبالم اومدن و به زور مرا کشاندن و بردن

یک هفته کامل پیشش موندم و ماهش هر روز...

دنیا دیگه برام ارزشی نداشت اگه می تونستم ...

هر جا وهروقت که اسمش میومد داغون میشدم اشکم در میومد... همکارها خواستن با کار مشغولم کنن که از پیششون رفتم پدرخانومم هر چی سعی کرد منو آروم کنه موفق نشد چون پاره ای از وجودم از دست رفته بود ...

هر روز با همیم بخصوص 5 شنبه ها. بهش قول دادم که همیشه پیشش میمونم و به هش وفادارم .

حالا که اون نیست شبا هم صحبتم همون{ قسمت} از حمید عسگریه ...

از همه ی شما که حالم رو درک کردید متشکرم اگه حتی یه قطره اشک تو چشمتون جمع شده ازتون تمنا دارم اون رو به اون تقدیم کنین...

قربون اون اشکتون ...

 به اونایی که عشق رو به مسخره می گیرن و می گن عشقو تجربه و درک نکردم  فقط می گم یک ثانیه هم کافیه چه به یک روز یا یک شب... همیشه دنبال عشق واقعی باشید .هیچ دختری دیگه برام معنی خاصی نداره ..........................

فقط عشقه که با اون زندهم...

این اولین و آخرین داستان زندگیمه ...

لطفا سراغمو نگیرید و راحتم بذارید همین ...دیگه نمی تونم ادامه بدم...

نویسنده: یه عاشق!!


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:10 | نویسنده : امیرعباس |

یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ی كتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: 'كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی كرده بودم (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همینطور كه می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد.

عینكش افتاد و من دیدم چند متر اون طرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیكه به دنبال عینكش می گشت، ‌یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم.

همینطور كه عینكش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'

او به من نگاهی كرد و گفت: ' هی ، متشكرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه‌ی ما زندگی می كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت كه قبلا به یك مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی،‌با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم.

من مارك را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند.

حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم!

امروز یكی از اون روزها بود. من میدیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است.. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'

او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.

گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر،برادرهایتان شاید یك مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم.'

من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد. به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم.


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:9 | نویسنده : امیرعباس |

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد . راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه . باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید . صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد . راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم . باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم . راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم . باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه . راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟ راحله : منتظر تماس تو بودم ، قبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم . باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن . راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه . باربد : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره . راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا . باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثابت بشه . راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو احساس خوشبختی میکنم . ( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه) . باربد : این صدای چی بود ؟ راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟ باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد . ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست . راحله با ترس : یعنی کی ؟ باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام . ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید . باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت . پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه . هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد. عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره . تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم … فهمیدی…ی . راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود . مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت . راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد . راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود . بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد . راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد . پدر : داری مدرسه میری ؟ راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله . پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو . راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت . زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند . راحله با بغض سلام کرد . باربد : سلام عزیزم … راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟ راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید . باربد : راست میگی ؟ … پس اون صدا ماله … راحله : آره . باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟ راحله : میخواستی چی باشه … تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد . باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن توی چشمات خجالت میکشم . راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه . باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم . راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟ باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟ راحله : چه راهی ؟ باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه . راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه … چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود . باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم . راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه …. باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی . راحه : خب آره . باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، راحله . راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره . باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن … آره راحله سد رو بشکن . راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم … باربد حالا باید چی کار کنم ؟ برق خوشحالی در چشمان باربد نشست . باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه احساس پاکت چی کار کنم … عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن . باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید . اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد . دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد . راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟ باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟ راحله مسیر نگاهشو از باربد دزدید و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم . باربد : قول میدم … حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن . باربد و راحله راه افتادن . راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟ باربد : میخوام ببرمت خونمونو به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلی براش پیدا کردم . باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود . ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه . باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد . کیه ؟ باربد : منم .. باربد . … : سلام .. آوردیش ؟ باربد : آره همراهمه . … : عالیه . در رو باز میکنم . و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد . راحله : این کی بود ؟ باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این … هیچکی . برادرم بود . آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند . راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۲۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد . باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار . یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها . باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم . باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد . راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند . باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم . ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟ راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید . راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده . راحله به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد . راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه . باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد . راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و… و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد . بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد . راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست . راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه . بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه … باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد . راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد . صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده . ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟ باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم . راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟ باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم . راحله : باربد چرا … چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم . باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟ باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی . راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد . راحله : باربد … اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود ؟ باربد : کدوم بسته ؟ راحله : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی ! باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود . راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟ باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم . راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون … باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که . باربد با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی . راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد . باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن . راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه . باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن . راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد . راحله : عزیزم این قشنگه . باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم . راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن . راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و … . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند . راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود . یک دو سه و ساعتهای دیگر در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد … حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ، برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف … حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود . صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند : ( راحله دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد)
 


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:8 | نویسنده : امیرعباس |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:7 | نویسنده : امیرعباس |
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:4 | نویسنده : امیرعباس |

انگشت‌ اشاره‌اش‌ را فشار داد روي‌ دكمة سياه‌رنگ‌ روي‌ دستگيره‌. شيشة سمت‌ راست‌ ماشين‌ كه‌ تا نيمه‌ پايين‌ رفت‌، انگشتش‌ را برداشت‌. سرش‌ را برد طرف‌ شيشه‌. به‌ مردي‌ كه‌ نشسته‌ بود پشت ‌فرمان‌ بي‌ ام‌ وي‌ انگوري‌رنگ‌، گفت‌: «شما دارين‌ مي‌رين‌؟»

مرد نگاهش‌ كرد. گفت‌: «تازه‌ اومده‌يم‌.»
و لبخند زد. مرد دكمة‌ مستطيل‌شكل‌ را فشار داد و شيشه‌ بالا رفت‌. به‌ اطراف‌ نگاه‌ كرد. آن‌طرف‌ خيابان‌، مقابل‌ پارك‌، كيپ‌تاكيپ ‌ماشين‌ پارك‌ شده‌ بود. برگشت و چشمش‌ به‌ پژوي‌ جي‌ ال‌ اكس‌ نقره‌اي‌رنگي‌ افتاد كه‌ درست‌ پشت‌ ماشينش‌ پارك‌ كرده‌ بود. زني‌ درسمت‌ راست‌ را باز كرد، پياده‌ شد و رفت‌ توي‌ پياده‌رو. پشت‌ چند نفري‌ كه‌ توي‌ صف‌ بستني‌فروشي‌ بودند، ايستاد. مرد باز به‌ اطراف ‌نگاه‌ كرد، به‌ ماشين‌هايي‌ كه‌ داشتند توي‌ آن‌ خيابان‌ شلوغ‌، پشت‌ سر هم‌ و آرام‌، حركت‌ مي‌كردند. گذاشت‌ توي‌ دنده‌ و حركت‌ كرد. كمي‌جلوتر، سر كوچه‌اي‌، نگه‌ داشت‌ و توي‌ كوچه‌ را نگاه‌ كرد. همه ‌جا پراز ماشين‌ بود. توي‌ آينة‌ وسط شيشة‌ جلو نگاهي‌ به‌ خودش‌ انداخت‌؛ به‌ ته‌ريش‌ و گونه‌هاي‌ سفيدش‌. با نوك‌ انگشت‌ وسط، عينكش‌ را بالا داد و حركت‌ كرد. رفت‌ توي‌ صف‌ ماشين‌هايي‌ كه‌ داشتند آرام‌ به‌سمت‌ چهارراه‌ پارك‌وي‌ حركت‌ مي‌كردند. كمي‌ به‌ راست‌ خم‌ شد. درحالي‌ كه‌ نگاهش‌ به‌ جلو بود، دست‌ كرد توي‌ داشبرد و كيف‌ سي‌دي ‌را بيرون‌ آورد. زيپش‌ را باز كرد و منتظر شد تا صف‌ ماشين‌ها از حركت ‌باز ايستاد. يكي‌يكي‌ سي‌دي‌ها را نگاه‌ كرد. سي‌دي‌ را كه‌ رويش‌ نوشته ‌بود گلچين‌ خارجي‌، بيرون‌ كشيد. كيف‌ را برگرداند توي‌ داشبرد و سي‌دي‌ را فرو كرد توي‌ پخش‌ نقره‌اي‌رنگ‌. داشت‌ به‌ صفحة ‌سبزرنگ‌، كه‌ كلمة‌ READ رويش‌ خاموش‌ و روشن‌ مي‌شد، نگاه ‌مي‌كرد كه‌ صداي‌ بوقي‌ شنيد. به‌ جلو نگاه‌ كرد. ماشين‌ جلويي‌ بيست ‌متري‌ دور شده‌ بود. زد توي‌ دنده‌ و حركت‌ كرد. كمي‌ بعد صداي‌آهنگ‌ ملايمي‌ از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش‌ را گذاشت‌ روي ‌فرمان‌ و به‌ ماشين‌هايي‌ نگاه‌ كرد كه‌ داشتند از لاين‌ كناري‌، از طرف‌چهارراه‌، پايين‌ مي‌آمدند. كمي‌ جلوتر باز صف‌ ماشين‌ها متوقف‌ شد. ماشين‌هاي‌ لاين‌ كناري‌ هم‌ ديگر حركت‌ نمي‌كردند. مرد چشمش‌ به ‌چند نفري‌ افتاد كه‌ توي‌ پياده‌رو، مقابل‌ يك‌ همبرگرفروشي‌، ايستاده ‌بودند. چند نفري‌ هم‌ روي‌ جدول‌ كنار باغچه‌ مقابل‌ همبرگرفروشي ‌نشسته‌ بودند و داشتند همبرگر مي‌خوردند. مرد احساس‌ كرد بوي ‌همبرگر به‌ مشامش‌ خورد، بوي‌ همبرگر با خيارشور و گوجة‌ تازه‌. شيشة‌ طرف‌ راست‌ را يكي‌ دو سانتي‌ پايين‌ كشيد. داشت‌ صداي ‌آهنگ‌ را زياد مي‌كرد كه‌ ماشين‌ها راه‌ افتادند. پشت‌ سرشان‌ حركت‌ كرد. به‌ دو طرف نگاه‌ كرد، جايي‌ كه‌ ماشين‌ها پشت‌ سر هم‌ پارك‌ كرده بودند. منتظر بود چشمش‌ به‌ جاي‌ پاركي‌ بيفتد، اما حتي‌ يك‌ جا خالي ‌نبود. فكر كرد توي‌ كوچه‌ها هم‌ نمي‌تواند جايي‌ پيدا كند. با خودش گفت‌ چهارراه‌ پارك‌وي‌ دور مي‌زند و همين‌ مسير را برمي‌گردد تا بالاخره جايي پيدا كند. هوس‌ كرده‌ بود برود سراغ‌ همان همبرگرفروشي‌. هنوز بوي‌ گوشت‌ و خيارشور و گوجة تازه‌ توي دماغش‌ بود. چشمش‌ به‌ چراغ‌هاي‌ نارنجي‌رنگ‌ روي‌ پل‌ پارك‌وي افتاد. ماشين‌ها داشتند آرام‌، در دو خط موازي‌، به‌ سمت‌ بالا حركت مي‌كردند. كمي‌ بعد، نزديك‌ چهارراه‌، باز همة ماشين‌ها متوقف‌ شدند. مرد صداي ممتد بوق‌ ماشين‌ها را شنيد و متوجه‌ چند نفري توي‌ ماشين‌ بغلي‌ شد كه‌ زل‌ زده‌ بودند به‌ او. شيشه‌اش‌ را كشيد بالا و صداي پخش‌ را كم‌ كرد. ماشين‌ها همان‌طور پشت‌ سر هم‌ ايستاده ‌بودند و بوق‌ مي‌زدند. چشمش‌ به‌ چند نفري‌ افتاد كه‌ نزديك‌ پل‌، ازماشين‌هاي‌شان‌ پياده‌ شده‌ بودند. با خودش‌ گفت‌ حتمأ تصادف‌ شده‌. فكر كرد حالا حالاها بايد اينجا بايستد و منتظر بشود تا بالاخره ‌يكي‌شان‌ كوتاه‌ بيايد و راه‌ بيفتد. شايد هم‌ بايد صبر مي‌كردند تا پليس ‌مي‌آمد. اما چند لحظه‌ بعد، وقتي‌ هنوز نگاهش‌ به‌ آن‌ چند نفر بود، سيل‌ ماشين‌ها حركت‌ كرد. كشيد كنار و از راهي‌ كه‌ باز شده‌ بود، به‌سرعت‌ حركت‌ كرد. به‌ چهارراه‌ كه‌ رسيد، دوباره‌ ماشين‌ها متوقف‌ شدند و صداي‌ بوق‌ها بلند شد. چشمش‌ به‌ دختري‌ افتاد كه‌ باراني‌ كرم‌رنگ‌ بلندي‌ به‌ تن‌ داشت‌ و كنار خيابان‌ ايستاده‌ بود. چند دختر و پسر ديگر، كمي‌ جلوتر از او، ايستاده‌ بودند. مرد به‌ بالاي‌ چهارراه‌ نگاه ‌كرد، به‌ آن‌طرف‌ پل‌ كه‌ ماشين‌ها، بدون‌ هيچ‌ فاصله‌اي‌، پشت‌به‌پشت‌ هم‌ ايستاده‌ بودند و تكان‌ نمي‌خوردند. فقط صداي‌ بوق‌ بود كه‌ شنيده ‌مي‌شد با بوي‌ دود كه‌ همة‌ فضا را پر كرده‌ بود. بالاخره‌ ماشين‌ها حركت‌ كردند. مرد پيچيد به‌ راست‌ و دوباره‌ چشمش‌ به‌ دختر افتاد كه ‌زل‌ زده‌ بود به‌ او. كنار خيابان‌، جلوتر از جوان‌ها، زد روي‌ ترمز و توي ‌آينه‌ را نگاه‌ كرد. دختر برگشته‌ بود و داشت‌ نگاهش‌ مي‌كرد. خواست ‌با دست‌ اشاره‌ كند، اما همان‌طور خيره‌ شده‌ بود به‌ او. دختر لحظه‌اي ‌برگشت‌ و به‌ چهارراه‌ نگاه‌ كرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت ‌نگاهش‌ مي‌كرد. هر دو فقط خيره‌ شده‌ بودند به‌ هم‌. كمي‌ بعد مرد برگشت‌. دست‌هايش‌ را گذاشت‌ روي‌ فرمان‌ و به‌ جلو نگاه‌ كرد. خوشحال‌ بود از اينكه‌ به‌ آن‌ خيابان‌ شلوغ‌ برنگشته‌. توي‌ آينه‌ را نگاه‌ كرد و چشمش‌ به‌ دختر افتاد كه‌ داشت‌ به‌ ماشين‌ نزديك‌ مي‌شد. وقتي ‌از جلو جوان‌ها رد مي‌شد، مرد شيشة‌ سمت‌ راست‌ را تا آخر پايين ‌كشيد. صبر كرد تا دختر برسد كنار ماشين‌. صداي‌ پخش‌ را كم‌ كرد و برگشت‌. دختر آهسته‌، در حالي‌ كه‌ نگاهش ‌ به‌ مرد بود، به‌ ماشين ‌نزديك‌ شد و كنار در جلو ايستاد. سر خم‌ كرد. گفت‌: «براي‌ من‌وايسادين‌ يا اونها؟»
با سر به‌ جوان‌هايي‌ اشاره‌ كرد كه‌ كنار خيابان‌ ايستاده‌ بودند و لبخند زد. مرد گفت‌: «سوار شو.»
دختر در را باز كرد و سوار شد. مرد، بي‌آنكه‌ نگاهش‌ كند، زد توي‌ دنده‌ و حركت‌ كرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو و داشت‌ توي‌ ذهنش‌ دنبال ‌جمله‌اي‌ مي‌گشت‌ تا حرفي‌ بزند. دختر گفت‌: «اولش‌ فكر كردم‌ واسه ‌اونها نگه‌ داشتين‌.»
مرد لحظه‌اي‌ نگاهش‌ كرد. گلويش‌ خشك‌ شده‌ بود. گفت‌: «معلوم ‌بود واسه‌ شماس‌.»
آب‌ دهانش‌ را قورت‌ داد. دختر انگشتش‌ را روي‌ دكمة‌ سياه‌رنگ ‌دستگيره‌ فشار داد و شيشة‌ سمت‌ راست‌ پايين‌ رفت‌. به‌ داشبرد نگاه ‌كرد و بعد به‌ مرد. گفت‌: «خيلي‌ ماشين‌ خوشگلي‌ دارين‌.»
مرد گفت‌: «جدي‌؟»
«آره‌، خيلي‌ خوشگله‌. از اون‌ دور برق‌ مي‌زد.»
مرد گفت‌: «كجا مي‌رفتين‌؟»
دختر گفت‌: «خونه‌. تا همين‌ حالا كلاس‌ داشتيم‌.»
مرد گفت‌: «دانشجويين‌؟»
دختر سر تكان‌ داد و لبخند زد. گفت‌: «يه‌ همچين‌ چيزي‌.»
دستش‌ را برد طرف‌ پخش‌ نقره‌اي‌رنگ‌ و دكمه‌اي‌ را فشار داد و صداي‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. گفت‌: «چي‌ شد؟»
«خاموشش‌ كردين‌.»
«نمي‌خواستم‌ خاموشش‌ كنم‌. مي‌خواستم‌ صداشو زياد كنم‌.»
مرد دكمة كوچك‌ مستطيل‌شكل‌ سمت‌ چپ‌ را فشار داد و پخش ‌دوباره‌ روشن‌ شد. گفت‌: «دكمة صداش‌ اينه‌.»
با انگشت‌ دكمة‌ نقره‌اي‌رنگ‌ سمت‌ راست‌ را فشار داد و صداي ‌آهنگ‌ بلند شد. دختر گفت‌: «بلندترش‌ كنين‌.»
مرد باز انگشتش‌ را روي‌ دكمة‌ نقره‌اي‌رنگ‌ فشار داد. صداي‌ آهنگ ‌باز هم‌ بلندتر شد. دختر تكيه‌ داد به‌ صندلي‌ و آرنجش‌ را گذاشت‌ لب ‌شيشه‌. خيره‌ شده‌ بود به‌ جلو. مرد لحظه‌اي‌ نگاهش‌ كرد. به‌ ابروي ‌كشيده‌اش‌ نگاه‌ كرد و چشم‌ درشتش‌ كه‌ خيره‌ به‌ جلو مانده‌ بود؛ به‌هيكل‌ نحيفش‌ كه‌ روي‌ آن‌ صندلي‌ بزرگ‌، به‌ عروسك‌ مي‌مانست‌. كيفش‌ را گذاشته‌ بود روي‌ پايش‌ و انگشت‌هاي‌ كوچك‌ دست‌ چپش‌، بندهاي‌ آن‌ را محكم‌ نگه‌ داشته‌ بودند. طوري‌ نشسته‌ بود انگار سال‌هاست‌ همديگر را مي‌شناسند.
آهنگ‌ كه‌ تمام‌ شد، هنوز هر دوشان‌ ساكت‌ بودند. آهنگ‌ بعدي‌ كه ‌شروع‌ شد، مرد بلند گفت‌: «تو داشبرد پر از سي‌دي‌يه‌.»
دختر گفت‌: «چي‌؟»
مرد گفت‌: «تو داشبرد.» با دست‌ به‌ داشبرد اشاره‌ كرد. بلند گفت‌: «توش‌ پر از سي‌دي‌يه‌.»
دختر صداي‌ آهنگ‌ را كم‌ كرد. گفت‌: «اينجا؟»
در داشبرد را باز كرد و كيف‌ سي‌دي‌ را بيرون‌ آورد. زيپش‌ را كشيد و بعد شروع‌ كرد به‌ خواندن‌ نوشته‌هاي‌ روي‌ سي‌دي‌ها. گفت‌: «خيلي ‌فوق‌العاده‌س‌. هر چي‌ بخواي‌، اينجا هست‌.»
يكي‌يكي‌ به‌دقت‌ سي‌دي‌ها را نگاه‌ كرد و بعد از ميان‌شان‌ يك ‌سي‌دي‌ بيرون‌ آورد. گفت‌: «من‌ عاشق‌ جيپ‌سي‌كينگزام‌.»
مرد سي‌دي‌ توي‌ پخش‌ را بيرون‌ آورد و سي‌دي‌ جيپ‌سي‌كينگز را گذاشت‌. آهنگ‌ كه‌ شروع‌ شد، دختر گفت‌: «خيلي‌ كيف‌ مي‌ده‌ آدم ‌بشينه‌ پشت‌ اين‌ ماشينو و تو اين‌ اتوبان‌ از كنار بقية‌ ماشين‌ها رد بشه‌ و جيپ‌سي‌كينگز گوش‌ بده‌.»
نگاهش‌ به‌ مرد بود. مرد گفت‌: «آره‌.»
دختر گفت‌: «يه‌ چيزي‌ رو مي‌دونين‌؟»
مرد گفت‌: «چي‌ رو؟»
«من‌ عاشق‌ ماشين‌هاي‌ شيك‌ و مدل‌بالام‌. عاشق‌ رستوران‌هاي ‌درجه‌ يك‌ بالاي‌ شهرم‌. عاشق‌ بهترين‌ غذاهام‌. عاشق‌ مسافرتم‌. عاشق ‌اينم‌ كه‌ برم‌ تو يه‌ ويلاي‌ بزرگ‌ نزديك‌ دريا تو رامسر.»
مرد لبخند زد. گفت‌: «حالا چرا رامسر؟»
«چون‌ عاشق‌ اونجام‌. عاشق‌ اينم‌ كه‌ وقتي‌ دريا طوفاني‌يه‌، تو ساحلش‌ قدم‌ بزنم‌ و صدف‌ جمع‌ كنم‌. رامسر كه‌ رفته‌ين‌؟»
مرد سر تكان‌ داد. نگاهش‌ به‌ جلو بود. دختر گفت‌: «عاشق‌ اينم‌ كه‌ يه‌ ويلاي‌ بزرگ‌ تو اون‌ خيابون‌ نزديك‌ ساحلش‌ داشته‌ باشم‌. از اون ‌ويلاهايي‌ كه‌ از تو بالكنش‌، دريا پيداس‌. صبح‌ زود پاشي‌ بري‌ تو ساحل‌ و تموم‌ ساحلو قدم‌ بزني‌. بعدش‌ هم‌ برگردي‌ تو ويلا، يه‌صبحانة‌ مفصل‌ بخوري‌ و دوباره‌ بخوابي‌. تا لنگ‌ ظهر بخوابي‌. بعدش ‌هم‌ پا شي‌ ناهار بخوري‌ با يه‌ عالم‌ بستني‌ توت‌فرنگي‌. بعد تا عصر بشيني‌ فيلم‌ ببيني‌ و موسيقي‌ گوش‌ بدي‌. عصر هم‌ بزني‌ بيرون‌. فكرشو بكنين‌.»
به‌ مرد نگاه‌ كرد. منتظر بود چيزي‌ بگويد. مرد همان‌طور زل‌ زده ‌بود به‌ جلو. دختر گفت‌: «يه‌ چيزي‌ رو مي‌دونين‌؟»
مرد گفت‌: «چي‌ رو؟»
«من‌ عاشق‌ آدم‌هاي‌ پولدارم‌. جدي‌ مي‌گم‌. عاشق‌ آدم‌هاي ‌پولدارم‌. وقتي‌ مي‌شينم‌ تو يه‌ همچين‌ ماشيني‌، خيلي‌ احساس‌ خوبي ‌بهم‌ دست‌ مي‌ده‌. فكر مي‌كنم‌ همة‌ اينها مال‌ خودمه‌. نمي‌دونم‌ چرا، ولي‌ يه‌ همچين‌ احساسي‌ دارم‌. فكر مي‌كنم‌ هر چي‌ تو اين‌ دنياس‌، مال‌منه‌.» بعد گفت‌: «شما بايد از اون‌ پولدارها باشين‌.»
مرد لبخند زد. دختر گفت‌: «ديدين‌ گفتم‌. از اون‌ پولدارهايين‌.»
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌قدرها.»
«دروغ‌ مي‌گين‌. قيافه‌تون‌ داد مي‌زنه‌ پولدارين‌. آدم‌هاي‌ پولدار قيافه‌شون‌ با آدم‌هاي‌ معمولي‌ فرق‌ مي‌كنه‌.»
مرد گفت‌: «چه‌ فرقي‌؟»
«جدي‌ مي‌گم‌. فرق‌ مي‌كنه‌. آدم‌هاي‌ پولدار از ده‌ فرسخي‌ داد مي‌زنه‌ پولدارن‌.»
مرد چيزي‌ نگفت‌. فقط صداي‌ پخش‌ را كم‌ كرد. دختر گفت‌: «شرط مي‌بندم‌ يه‌ شركتي‌ چيزي‌ دارين‌.»
مرد دوباره‌ لبخند زد. دختر گفت‌: «نگفتم‌. نگفتم‌. شركت‌ دارين‌؟»
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌طوري‌ كه‌ فكر مي‌كني‌.»
«ولي‌ شركت‌ دارين‌. نه‌؟ درست‌ مي‌گم‌؟»
مرد به‌ دختر نگاه‌ كرد و سر تكان‌ داد. گفت‌: «شريكم‌.»
دختر گفت‌: «مي‌خواي‌ بگم‌ چه‌ شركتي‌ داري‌؟»
مرد گفت‌: «بگو.»
دختر دستش‌ را گذاشت‌ روي‌ داشبرد و به‌ جلو نگاه‌ كرد. داشت ‌فكر مي‌كرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو. يكدفعه‌ سرش‌ را چرخاند طرف‌ مرد. گفت‌: «شركت‌ لوازم‌ كامپيوتري‌ ... يا پزشكي‌.»
مرد گفت‌: «اينو ديگه‌ اشتباه‌ كردي‌.»
دختر گفت‌: «صبر كن‌.»
دوباره‌ به‌ جلو نگاه‌ كرد. بعد گفت‌: «خودت‌ بگو.»
مرد گفت‌: «لوازم‌ كشاورزي‌، آبياري‌.»
دختر گفت‌: «ولي‌ درست‌ گفتم‌ كه‌ شركت‌ داري‌.»
مرد سر تكان‌ داد. گفت‌: «مي‌خوام‌ يه‌ پيشنهادي‌ بهت‌ بكنم‌.»
دختر نگاهش‌ كرد، طوري‌ كه‌ انگار حواسش‌ جاي‌ ديگر است‌. مرد گفت‌: «قبل‌ از اينكه‌ سوارت‌ كنم‌، داشتم‌ مي‌رفتم‌ همبرگر بخورم‌. اگه‌ دوست‌ داشته‌ باشي‌، مي‌تونيم‌ با هم‌ بريم‌ تو يكي‌ از اون‌ رستوران‌هاي ‌درجه‌ يك‌ كه‌ گفتي‌ و دو تا پيتزا مخصوص‌ سفارش‌ بديم‌.»
دختر گفت‌: «حالا چرا پيتزا؟»
مرد گفت‌: «من‌ عاشق‌ پيتزام‌.»
دختر گفت‌: «مي‌دوني‌ من‌ الان‌ هوس‌ چي‌ كرده‌م‌؟»
مرد گفت‌: «هوس‌ چي‌؟»
«يه‌ ساندويچ‌ گندة‌ رست‌بيف‌ با يه‌ ليوان‌ بزرگ‌ فانتا.»
مرد گفت‌: «جايي‌ رو سراغ‌ داري‌؟»
دختر به‌ جلو نگاه‌ كرد. تكيه‌ داد به‌ صندلي‌. مرد گفت‌: «بعدش‌ هرجا خواستي‌، مي‌رسونمت‌.»
دختر گفت‌: «اول‌ بايد بريم‌ من‌ به‌ خونه‌ بگم‌.»
مرد گفت‌: «كجا برم‌؟»
«از اون‌ بريدگي‌، بپيچ‌ تو صدر.»
مرد كمي‌ جلوتر، پيچيد توي‌ اتوبان‌ صدر. داشت‌ آهسته‌ حركت ‌مي‌كرد. پل‌ روي‌ خيابان‌ شريعتي‌ را كه‌ رد كرد، دختر گفت‌ بپيچد توي ‌يكي‌ از خيابان‌هاي‌ سمت‌ راست‌. مرد راهنما زد و آهسته‌ پيچيد. گفت‌: «تا حالا هيچوقت‌ تو اون‌ رستوران‌هاي‌ طبقة‌ آخر پاساژمیلاد نور رفته‌ي‌؟ غذاهاش‌ حرف‌ نداره‌. فكر كنم‌ از اون‌ جاهايي‌يه‌ كه‌ تو عاشقشي‌.»
دختر گفت‌: «يه‌ بار رفته‌م‌.»
كيفش‌ را باز كرد و آينة‌ كوچكي‌ بيرون‌ آورد. گفت‌: «چراغو روشن‌ مي‌كني‌؟»
مرد چراغ‌ جلو سقف‌ را روشن‌ كرد. دختر سر خم‌ كرد و خودش‌ را توي‌ آينة‌ كوچك‌ نگاه‌ كرد. مرد گفت‌: «من‌ بعضي‌وقت‌ها مي‌رم‌ اونجا. خوشم‌ مي‌آد تو راهروهاش‌ قدم‌ بزنم‌ و به‌ ويترين‌ها نگاه‌ كنم‌.»
دختر، بي‌آنكه‌ سر بلند كند، گفت‌: «تنها مي‌ري‌ اونجا؟»
«بعضي‌وقت‌ها دوست‌هام‌ هم‌ هستن‌. هر موقع‌ وقت‌ كنيم‌ مي‌ريم‌.»
دختر روژ صورتي‌رنگي‌ را كه‌ از كيفش‌ درآورده‌ بود، به‌ لب‌هايش ‌ماليد. هنوز داشت‌ خودش را توي‌ آينه‌ نگاه‌ مي‌كرد. مرد گفت‌: «موافقي‌ بريم‌ اونجا؟»
دختر سرش‌ را بالا آورد. با انگشت‌ به‌ خياباني‌ سمت‌ چپ‌ اشاره ‌كرد. مرد پيچيد توي‌ خيابان‌. دختر گفت‌: «اونجا رست‌بيف‌ هم‌ پيدا مي‌شه‌؟»
مرد گفت‌: «نمي‌دونم‌. شايد. ولي‌ مي‌دونم‌ پيتزاهاش‌ حرف‌ نداره‌.»
لبخند زد. دختر گفت‌: «منم‌ يه‌ جاي‌ عالي‌ همين‌ نزديكي‌ها سراغ‌ دارم‌.»
مرد گفت‌: «جدي‌؟»
دختر سر تكان‌ داد. آينه‌ را با روژ گذاشت‌ توي‌ كيفش‌. گفت‌: «اگه ‌بياي‌، ديگه‌ ول‌ نمي‌كني‌. خيلي‌وقت‌ها هم‌ همين‌ آهنگ‌هاي‌ جيپ‌سي‌كينگزو مي‌ذارن‌. خيلي‌ جاي دنجي‌يه‌.»
مرد گفت‌: «پس‌ بريم‌ همون‌جا.»
دختر گفت‌: «همين‌جاس‌.»
با دست‌ به‌ پياده‌رو اشاره‌ كرد. مرد كنار خيابان‌ پارك‌ كرد. دختر گفت‌: «پيتزاهاش‌ هم‌ حرف‌ نداره‌.»
مرد گفت‌: «من‌ هم‌ هوس‌ كرده‌م‌ رست‌بيف‌ بخورم‌.»
دختر خنديد. گفت‌: «تا مانتومو عوض‌ مي‌كنم‌، دور بزن‌.»
مرد سر تكان‌ داد. دختر در را باز كرد. داشت‌ پياده‌ مي‌شد كه‌ مرد گفت‌: «من‌ هنوز اسم‌تو نمي‌دونم‌.»
دختر در ماشين‌ را به‌ هم‌ زد. دستش‌ را گذاشت‌ لب‌ شيشه‌ و سر خم‌ كرد. گفت‌: «فرزانه‌.»
مرد گفت‌: «منم‌ نويدم‌.»
دختر گفت‌: «من‌ الان برمي‌گردم‌.»

دستش‌ را از لب‌ پنجره‌ برداشت‌ و با عجله‌ رفت‌ توي‌ كوچة باريك ‌و تاريكي‌ كه‌ كمي‌ جلوتر بود. مرد دور زد و كنار خيابان‌ نگه‌ داشت‌. ماشين‌ را خاموش‌ نكرد. شيشة‌ سمت‌ راست‌ را بالا داد و صداي ‌آهنگ‌ را زياد كرد. هر از گاهي‌ به‌ كوچة‌ تاريك‌ نگاه‌ مي‌كرد و منتظر بود دختر را ببيند كه‌ از كوچه‌ بيرون‌ مي‌آيد. كمي‌ بعد ماشين‌ را خاموش ‌كرد و صداي‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. توي‌ آينه‌ نگاهي‌ به‌ خودش‌ انداخت‌. به ‌ته‌ريشش‌ دست‌ كشيد و با خودش‌ گفت‌ كاش‌ تنبلي‌ نكرده‌ بود و ريشش‌ را زده‌ بود. عينكش‌ را بالا داد و باز به‌ كوچه‌ نگاه‌ كرد. به ‌پنجره‌هاي‌ خانه‌هاي‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ نگاه‌ كرد و متوجه‌ باد شد كه‌داشت‌ شدت‌ مي‌گرفت‌. چشمش‌ به‌ برگ‌هاي‌ زردي‌ افتاد كه‌ كنار جدول‌ها ريخته‌ بود. از ماشين‌ پياده‌ شد. تكيه‌ داد به‌ در و به‌ صداي‌ باد گوش‌ داد كه‌ لاي‌ برگ‌ها مي‌پيچيد. چند دقيقه‌ بعد، وقتي‌ هنوز نگاهش‌ به‌ پنجره‌هاي‌ خانه‌هاي‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ بود، راه‌ افتاد به‌ طرف ‌كوچه‌. سر كوچه‌ لحظه‌اي‌ درنگ‌ كرد. بعد وارد كوچه‌ شد. كمي‌ كه ‌جلوتر رفت‌، چشمش‌ به‌ خياباني‌ افتاد كه‌ كوچه‌ را قطع‌ مي‌كرد. برگشت‌. احساس‌ كرد توي‌ همين مدت‌، هوا سردتر شده‌. نشست ‌توي‌ ماشينش‌. باز به‌ كوچة‌ تاريك‌ نگاه‌ كرد. ماشين‌ را روشن‌ كرد. به‌شماره‌هاي‌ نارنجي‌رنگ‌ ساعت‌ روي‌ داشبرد نگاه‌ كرد. زد توي‌ دنده‌. با خودش‌ گفت‌ حتمأ هنوز همبرگرفروشي‌ روبه‌روي‌ پارك‌ باز است‌.


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:3 | نویسنده : امیرعباس |
اصلا مهم نیست چی صدام بزنی. مهم نیست اسمم را بدانی. مهم است؟ نیست دیگر.همین قدرکه «تو» خطابم کنی کافی ست. فقط بگو:«تو». باشد؟ آخرغیرازمن و تو که کسی این جا نیست.وقتی که حرف بزنی،لابد منظورت من هستم دیگر. البته شاید بخواهی با خودت حرف بزنی اما باز هم مهم نیست. مهم این است که من صدایت را بشنوم.البته به شرطی که قول بدهی حرف‌هات را تو دلت نزنی .آخر من که علم غیب ندارم. تو هم به قد و قواره ام نرو.من هم یک موجود خاکی بیچاره هستم، درست مثل تو. حالا گیرم کمی شکل و شمایلمان به هم نیاید. مهم نیست که.این همه آدم در دنیا هستند که هیچ کدام شکل و شمایلشان به هم نمی‌آید.
اما با این وجود دنیا به آخر نرسیده و آسمان هم به زمین نیامده.ایناهاش.نگاه کن.این آسمان که بالای سرمان است و این هم زمین که زیر پایمان جا خوش کرده. حالا درست است که ما آسمان را نمی‌بینیم و درست است که این زمین زیر پایمان، سیمانی و سرد است،اما بازهم مهم نیست.راستی نمی دانم تو گرما را حس کرده ای یا نه . من که حس کرده‌ام .زمین این قدر گرم می شود که انگار ماهیتابه ای را روی اجاق روشن گاز گذاشته باشی . گفتم ماهیتابه، هوس نیمرو کرده م. جالب است نه؟ آن هم این جا. من که دوست دارم نیمرو رابا نان گرم بخورم. بعدش هم یک استکان چای شیرین و کنارش هم یک نخ سیگار.«بهمن» باشد بهتر است.بهمن را آتش می زنی و کام می گیری. بعد قبل از این که دودش را کاملا بیرون بدهی، یک قلپ از چایت را داغ داغ سر می کشی.نمی دانی چه کیفی می دهد.یا شاید هم می دانی و نمی خواهی بگویی .به هر حال این کارها را که کردی، حس می کنی تمام سینه‌ات گرم شده.اصلا انگار نه انگار که یکی از روزهای زمستان است و ما این جا هستیم و هیچ کس هم نیست تا برایمان یک پتوی اضافه بیاورد.این است که می گویم حرف بزنیم. حرف بزنیم تا چانه‌مان گرم شود بلکه نچاییم .
یادش به خیر آقام.تو نمی شناسیش. آخرتو تازه پیدات شده و این مدت نبوده‌ای تا برایت از او بگویم. به هر حال همیشه می گفت: وقتی داری حرف می زنی انگار داری کار می‌کنی.اصلا می دانی،حرف زدن هم یک جور ورزش است. درست مثل بالا و پایین پریدن تو،با این جثه‌ی کوچکی که داری.البته توحق داری.می‌توانی.جوانی.انرژی داری.ما که هر چی انرژی داشتیم گذاشتیم پای یک مشت کارمسخره. نه. نمی گویم برات.خنده ات می گیرد.آخرخنده هم دارد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم باید خیلی احمق بوده باشم که خودم را دستی دستی انداخته باشم این جا.البته خوب،این جا بودن حسن‌هایی هم دارد. مثلا یکیش همین آشنایی من و تو.ما باهم رفیق شده‌ایم .اما چه اشکالی داشت اگر من و تو در یک پارک با هم آشنا می شدیم . مثلا پارک «فرح» و مثلا در یک روز برفی.آن وقت من حتما آن شال گردن سفید را که سارا بافته بود برام‌، می انداختم دور گردنم و می آمدم می ایستادم درست زیر یکی از کاج های پوشیده از برف و کلاغ ها را دید می زدم.حتما سیگاری هم روشن می کردم و بعد تو می آمدی . آرام و بی‌صدا.ومن یک‌دفعه جای پاهای کوچکت را در برف می دیدم و خوشحال می‌شدم.البته به روی هم نمی‌آوردیم که قبلا کجا همدیگررا دیده‌ایم.آخر گذشته از این که افت دارد، شاید کسی هم باشد و بشنود.قبول کن هر کسی که نمی‌داند ما برای چی این جا بوده‌ایم .مردمند دیگر. دلشان می خواهد از هر آدمی که می بینند و از هر کلمه ای که می شنوند قصه ای سر هم کنند.راست یا دروغش مهم نیست.مهم این است که چیزی داشته باشند که نشخوار کنند.یا شاید هم سردشان است و می خواهند یک جوری خودشان را گرم کنند.آن وقت من و تو می‌شویم شاخه های خشک درون یک پیت حلبی که همین طور می‌سوزیم و می‌سوزیم تا خاکستر شویم و بعد هم یکی با لگد، ما را رو آسفالت پیاده‌رو خالی کند . باور کن .
اما خوب چه می شود کرد.بعضی وقت‌ها باید با آن کنار آمد. یعنی راستش را بخواهی همیشه باید کنار آمد و گرنه می‌شوی همین که الان هستی . یعنی من هستم و خوب، دیگر کاریش نمی شود کرد.هی باید انتظار بکشی، بلند بشوی،بنشینی، گوشت را بچسبانی به دیوارسرد وسیمانی و وقتی هیچ صدایی نشنیدی سرت را بلند کنی و به توری سیمی بالا سرت نگاه کنی تا کی نگهبان،با پوتین‌های سیاه و واکس نخورده و با اسلحه‌ای حمایل بر شانه بیاید و برود و تو حس کنی یکی دیگر هم هست.هر چند در اصل نباشد و حتی با خودش هم حرف نزند.همین است دیگر.اما مهم نیست.مهم این است که تو هستی. حالا درست است که بالا و پایین می پری و هی دم باریکت را می‌زنی به دیوار یا به این سطل حلبی، اما هستی و به حرف‌هام گوش می دهی.حالا اگر حرفی هم نمی زنی که اشکالی ندارد .مهم این است که من حرف بزنم تا سردم نشود .راستی اصلا هم مهم نیست چی صدام بزنی.آخر تو که هیچ وقت حرف نمی‌زنی.اما با تمام این حرف ها،این را گفتم که گفته باشم.فقط اگر خواستی چیزی بگویی،حتما بگو.حرف هات را ناگفته نگذار.شاید دیگرهیچ وقت فرصت حرف ‌زدن را پیدا نکنی.پس بگو.هروقت دلت خواست بگو.من می‌شنوم.

موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:2 | نویسنده : امیرعباس |

هيچكس به‏ياد نمى‏آورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‏ها دو زوج كه هيچ‏كدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغ‏شان بود. زن‏ها و يكى از آن دو مرد مدت‏ها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره طلاق هم در ذهن‏شان رنگ باخته بود. براى آدمى كه به چهل‏سالگى نزديك مى‏شود و زندگى ناآرامى داشته است بسيارى چيزها به تاريخ تبديل مى شود. موضوع بحث زايمان بود. زن‏ها صاحب بچه بودند و مرد مسن‏تر در زندگى زناشويى‏اش كه اكنون به يك واقعه تاريخى تبديل شده بود طعم پدر بودن را چشيده بود. فقط خانم ها صحبت مى‏كردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مى‏گفتند و مى‏خنديدند.
كنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاييدم همه يك زايمان طبيعى داشتند. مادرم ترسيده بود. براى همين او را از من دور نگه‏داشتند. مى‏دانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زايمان بودم كه هرگز تجربه‏اش نكردم. آن‏چه كه تجربه كردم اين بود كه دردهاى زايمان از همان اول هر چهار دقيقه يك‏بار به سراغم مى‏آمد نه اين‏كه ابتدا درد هر بيست دقيقه يك‏بار سراغم بيايد و بعد سريع‏تر شود و من داشتم از ترس مى‏مردم و به‏نظر مى‏آمد كه شوهرم وقتى كه داشت مرا به بيمارستان مى‏رساند نمى‏توانست موقع رانندگى چشم‏هايش را روى جاده متمركز كند و بعد من سى‏وشش ساعت درد كشيدم بدون هيچ داروى مسكن و آخر سر آن‏قدر ناتوان بودم كه ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش كه شد نمى‏توانستم زور بزنم. مثل يك حيوان زوزه مى‏كشيدم و شوهرم دو بار غش كرد و عاقبت سزارينم كردند دقيقاً همان چيزى كه گمان مى‏كردم بايد از آن بپرهيزم. خداى من! بيچاره شده بودم.

مرين گفت: اين‏ها همه درست. اما نتيجه اش اين بود كه صاحب يك بچه شدى. درست است! صاحب يك بچه مى شوى.
مرين گفت: زايمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نكشيدم. در عوض در ماه‏هاى اول حاملگى اين‏قدر بيمار، افسرده و وحشتزده بودم كه باوجود اين‏كه دلم مى‏خواست يك زايمان طبيعى داشته باشم، اما هيچكس آن را به من توصيه نمى‏كرد. براى‏همين از فكرش بيرون آمدم. زايمانم با چنگك (فورسيس) بود. مى‏دانى كه چه‏طور است. آه! در آن حال گيج‏وگول وقتى كه به‏هوش آمدم و يك نفر بچه را به من داد فكر كردم آن بچه خودم هستم. فكرم آشفته بود و مغزم درست كار نمى‏كرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فكر كردم كه نوزاد خود من هستم.
كنستانس گفت: اوه! مى‏دانم منظورت چيست. من موقع زايمان دخترم حالم اين‏طور بود. البته جدى نبود. قدرى خيالاتى شده بودم. اين خيال‏ها خيلى عجيب‏وغريب‏اند. آره. اما مى‏گذرند. اين‏قدر كه آدم گرفتار بچه‏دارى مى‏شود. و يادگرفتن شير دادن به بچه! كه يك ضربه فنى‏ست. زن‏ها مثل دختربچه‏ها هروكر مى‏كردند.
مردها بااحترام اما اندكى معذب به حرف همراهان‏شان گوش مى‏دادند. مورفى، يكى از آن دو مرد كه دو بار ازدواج كرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترين‏شان هجده ساله بود، رو به زنان كرد و گفت: سؤال من از شماها اين است كه فكر مى‏كنيد اگر مى‏دانستيد زايمان اين‏قدر دردناك است حاضر بوديد به آن تن بدهيد؟
زن‏ها با تعجب به او نگاه كردند. كنستانس، معشوقه‏اش گفت: اين‏قدر دردناك، مورف؟! تو از درد زايمان چى مى‏دانى؟
مرين كه در اين ميان رفته بود در جلد يك آدم منطقى، گفت: البته بايد اعتراف كرد كه درد زايمان خيلى زياد است. اما درد تمام موضوع نيست. تو دوباره حاضرى بچه‏دار بشوى؟ البته باز هم بچه‏دار مى‏شدم. من عاشق بچه‏هام هستم. تو مگر بچه‏هات را دوست ندارى؟
مورفى رو به كنستانس كرد. گفت: تو دوباره بچه‏دار مى شدى؟ كنستانس كه رنجيده بود، گفت: اين ديگر دارد توهين‏آميز مى‏شود. معلوم است كه مى‏شدم.
چرا توهين‏آميز؟ من فقط سؤال كردم، يك سؤال فرضى.
چه چيزش فرضى‏ست؟ ما داريم درباره دختر و پسرم صحبت مى‏كنيم كه واقعاً وجود دارند و تو مى‏شناسى‏شان و فكر مى‏كردم دوست‏شان دارى.
مورفى گفت: مى‏دانم وجود دارند. هر دو هم بچه‏هاى محشرى هستند. اما براى داشتن‏شان تن به چه مصيبتى كه ندادى.
تد، مرد ديگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همين است.
زن‏ها با هم شروع كردند به حرف‏زدن. كنستانس پيشى گرفت: ببين! البته كه خيلى دردناك است. انگار تمام بدنت پيچ و تاب مى‏خورد و دو شقه مى‏شود.
البته كه خيلى هولناك است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مى‏كند. طورى كه هيچ‏وقت آن‏طور نيست كه انتظارش را داشتى. بااين‏همه آخر سر صاحب يك بچه هستى. مى‏فهمى كه چه مى‏گويم؟
مرين گفت: صاحب يك بچه نه يك سنگ كليه.
مورفى چند ماه قبل يك بيمارى سنگ كليه را از سر گذرانده بود. او را از محل كارش مستقيم با آمبولانس به بيمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پريده و حالش چنان وخيم بود كه همكارانش آن‏هايى كه او را در آن حال‏وروز ديده بودند نشناختندش. براى همين خنديدن در اين لحظه دور از انصاف بود. اما زن‏ها زدند زير خنده و به خنده آن‏ها تد و اندكى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زن‏ها از ته دل مى‏خنديدند و خنده‏شان آميخته با ريشخند بود. گارسن در اين ميان صورت‏حساب را همراه با يك بشقاب پرتقال قاچ‏شده آورده بود. باقى ميزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون كه روى آن نوشته شده بود 'رستوران دانگ' از مدت‏ها پيش خاموش بود. وقتى شروع كردند به باز كردن فال‏هاشان بحث داشت خاتمه مى‏يافت. اما مورفى كه از هيچ موضوعى به آسانى نمى‏گذشت به تد گفت: چطور از پسش برمى آيند؟ زن‏ها چطور حاضرند دوباره تن به زايمان بدهند؟ من كه واقعاً نمى‏فهم چطور چنين چيزى ممكن است. رك و پوست كنده من كه جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوان‏تر از ديگران بود. از مرين چند سال جوان‏تر بود. چهره در هم كشيد. گفت: حتى شنيدن اين حرف‏ها حالم را بد مى كند.
مورفى گفت: وقتى به دبيرستان مى‏رفتم معلم انگليسى‏ما جلو چشم ما بچه‏اش را انداخت. بعد همه دستش مى‏انداختند. (با حالت نيمه‏عصبى و نيمه شوخى) اما من كه داشتم زهره‏ترك مى‏شدم. همان موقع تكليفم معلوم شد. منظورم اين است: همان موقع در شانزده‏سالگى فهميدم كه من اگر زن بودم هرگز نمى‏توانستم دردى را كه مادرم سر زايمان من تحمل كرد به جان بخرم.
زن‏ها با چشمان باز و شگفت‏زده به مردها نگاه مى‏كردند. قاچ پرتقال را به دندان مى‏كشيدند و آب پرتقال از چك‏وچانه‏شان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى كردند و كيف پول‏شان را از جيب درآوردند. تد سرش را تكان مى‏داد. گفت: اگر بنا بود كه من بچه به دنيا بياورم آه، خداوندا! آن‏وقت جا داشت كه به آينده بشريت شك كرد.
مورفى به زن‏ها چشمك زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسان‏هاى اوليه برافتاده بود. يك سنگ كليه كافى‏ست.
تد اسكناس‏ها را از كيف پولش بيرون آورد و مثل ورق بازى روى ميز انداخت. فكر مى‏كنم اعتراف وحشتناكى‏ست. من عاشق زندگى هستم. دنيا اساساً جاى زيبايى‏ست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچه‏هام هستم و اصولا به بچه‏ها علاقه دارم. در اين لحظه مردها زدند زير خنده. چيزى در صدا يا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچه‏ها مى خنديدند. حالا نخند كى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بى‏سروصدا آمد و رفت و هيچ‏كس متوجه او نشد. زن‏ها بى‏حركت نشسته بودند، نه به مردها نگاه مى‏كردند و نه به يكديگر. چهره‏هاشان كشيده و همچون نقاب شده بود.


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:1 | نویسنده : امیرعباس |

سر کوچه‌ از تاکسی‌ پیاده‌ شدم‌. اول‌ سایه‌اش‌ را دیدم‌ که‌ دراز افتاده‌ بود وسط‌ کوچه‌ و می‌آمد تا جوی‌ پهنی‌ که‌ پیش‌ پایم‌ بود. پای‌ تلفن‌ گفته‌ بود: 'راحت‌ پیدام‌ می‌کنی‌، همه‌ جا امشب‌ مهتابه‌!'
از جو پریدم‌ و رفتم‌ توی‌ کوچه‌. سایه‌ش‌ سُر خورد و کشید سمت‌ دیوار. چند قدمی‌ رفت‌، دنبالش‌ رفتم‌. سراپا سیاه‌ تنش‌ بود، صورتش‌ را نمی‌دیدم‌. پنجره‌ای‌ جایی‌ روشن‌ شد. تند کرد، خودم‌ را رساندم‌ پشت‌ سرش‌.
'تو بودی‌ بهم‌ زنگ‌ زدی‌؟'
'هیس‌!'
دستم‌ را گرفت‌ و کشید توی‌ دالان‌ تنگی‌ که‌ جایی‌ ته‌ کوچه‌ بود. دو طرف‌، دیوار راست‌ می‌رفت‌ تا بالا.
'هی‌، هی‌! چه‌ خبره‌؟'
'بیا!'
قد و بالاش‌ بلند بود، بی‌صدا انگار می‌دوید. فرز پیچید طرف‌ درگاهی ‌ساختمانی‌. آجرهای‌ دیوار را یک‌ آن‌ توی‌ تاریکی‌ دالان‌ دیدم‌. از درگاه‌ که‌ رد شدیم‌ چشم‌هام‌ هیچ‌ جا را نمی‌دید. دستش‌ فقط‌ گرم‌ بود، دور دستم‌.
پای‌ تلفن‌ گفته‌ بودم‌: 'زندگی‌ برام‌ بی‌معنی‌یه‌، حوصلهء هیچ‌ کاری‌ رو ندارم‌.'
نمی‌شناختمش‌، بار اول‌ بود زنگ‌ می‌زد. سلام‌ را جوری‌ گفته‌ بود که‌ نمی‌شد گوشی‌ را گذاشت‌. فرق داشت‌، با خیلی‌ها فرق داشت‌. گفت‌: 'دلم‌ می‌خواد ببینمت‌.'
'باشه‌ یه‌ وقت‌ دیگه‌.'
'همین‌ امشب‌!'
'بی‌خیال‌ شو، حالش‌ نیست‌!'
'می‌خوای‌ بگی‌ هیچ‌ آرزویی‌ تو دنیا نداری‌؟'
'حالا که‌ چی‌!'
'بهم‌ بگو!'
'همیشه‌ دلم‌ می‌خواسته‌ یه‌ اتاق از خودم‌ داشته‌ باشم‌.'

از پله‌ها می‌بردم‌ بالا. پله‌ بود، خُردخُرد بالا می‌رفتیم‌، پام‌ مرتب‌ می‌خورد به‌ سفتی‌ پلهء بالایی‌، بلندتر از پله‌های‌ معمولی‌ بود. توی‌ هوا هم‌ دود بود انگار، غلیظ‌ می‌شد، می‌چسبید به‌ پوست‌ صورتم‌، گردنم‌. زیر پام‌ چند بار خالی‌ شد، پله‌ پایین‌تر بود. توی‌ هوا دست‌ کشیدم‌ تا نرده‌ای‌، دیوار را بگیرم‌، نبود.
دستم‌ را می‌کشید و دنبالش‌ می‌رفتم‌، ساق پام‌ خورد به‌ لبهء‌ پله‌، بلندتر بود. هم‌اندازه‌ نبودند پله‌ها. یک‌ آن‌ جایی‌ بالا سرمان‌ روشن‌ شد و رفت‌. لکهء‌ سفیدش‌ پشت‌ پلکم‌ ماند، چیزی‌ ندیده‌ بودم‌. تندتر کرده‌ بود و جلوجلو می‌رفت‌.
هیچ‌ جا نچرخیدیم‌، نیم‌دور هم‌ نزدیم‌، پله‌ها یک‌سر می‌رفت‌ بالا. بالا سرمان‌ دوباره‌ جایی‌ روشن‌ نشد، نفسم‌ بالا نمی‌آمد، غلیظ‌ چسبیده‌ بود ته‌ سینه‌ام‌، منتظر پاگرد بودم‌. تلوتلو خوردم‌، دو پله‌ یکی‌ می‌رفت‌ بالا، زانوم‌ خورد به‌ جایی‌، سرم ‌هم‌ خورد. دستم‌ توی‌ دستش‌ سِر شده‌ بود، زق‌زق می‌کرد، داشت‌ می‌ترکید، داغ‌ بود، دست‌ خودم‌ نبود، چسبیده‌ بود به‌ تنم‌. خِرکش‌ پشت‌ سرش‌ می‌رفتم‌.
نفسم‌ می‌آمد و می‌آمد و نمی‌رفت‌ که‌ ایستاد، یکهو ایستاد. تمام‌تن‌ خوردم‌ به‌ تنش‌، نرم‌ و گوشتی‌ و گرم‌ بود، خیلی‌ داغ‌، چیزی‌ تنش‌ نبود انگار، بوی‌ آشنایی ‌داشت‌. روی‌ خیسی‌ تنش‌، سینه‌اش‌، سُر خوردم‌ و ولو شدم‌ پایین‌، لُختی‌ پاش‌ کنار لب‌هام‌ بود، لیموی‌ ترش‌، تمام‌ تنش‌ بوی‌ لیمو می‌داد. دست‌ کشیدم‌ روی‌ زمین‌، روی‌ پله‌ها نبودیم‌، رسیده‌ بودیم‌ جایی‌. قلبم‌ می‌کوبید، گرمی‌ پاش‌ از کنار صورتم‌ رفت‌، بازوم‌ افتاد روی‌ تنم‌، آرنج‌ به‌ پایین‌ِ دستم‌ نبود، بازوم‌ می‌پرید، می‌خواستم‌ فقط‌ بخوابم‌. درِ گوشم‌ انگار گفت‌: 'اینم‌ اتاق!'

آفتاب‌ پهن‌ بود وسط‌ اتاق. پنجره‌ را که‌ باز کردم‌، جرجرش‌ هنوز توی‌ اتاق نپیچیده‌ بود که‌ تاق صاف‌ دراز شد کف‌ِ اتاق و من‌ تا به‌ خودم‌ بحنبم‌ زیر تاق صاف‌ دراز شدم‌ و داشت‌ دوباره‌ خوابم‌ می‌برد که‌ یادم‌ افتاد پنجره‌ را تازه‌ باز کرده‌ام‌. حالا که‌ من‌ و تاق دراز شده‌ بودیم‌ کف‌ِ اتاق، پنجره‌ را اگر نمی‌بستم‌ خیلی‌ سرد می‌شد.
تاق را که‌ پهن‌ شده‌ بود روی‌ تنم‌ لوله‌ کردم‌ و پا شدم‌ و سر و ته‌ش‌ را گرفتم‌ و تاش‌ کردم‌ و گذاشتم‌ کنار دیوار. خم‌ شدم‌ و چروک‌ تاخوردگی‌ها را با کف ‌دست‌ صاف‌ کردم‌ و سرم‌ را که‌ بالا آوردم‌ چیزی‌ توی‌ تنم‌ افتاد پایین‌ و دیوار روبرو و دوتا کناری‌ تا خورد و مچاله‌ شد و همین‌طور می‌آمد پایین‌ تا رسید به‌آخرش‌، پایین‌ِ پایین‌.
'زود بگو، فکر نکن‌، دوست‌ داری‌ الان‌ چند سالت‌ باشه‌؟ بجنب‌، بجنب‌! گوشی‌ رو قطع‌ می‌کنم‌، ها!'
می‌گفت‌: 'اگه‌ بری‌ اون‌ پایین‌، پایین‌ رفته‌ باشه‌ پایین‌تر چی‌؟ چی‌ کار می‌کنی‌؟'
'دیدی‌! دیدی‌ جا موندی‌! الان‌ تو رو تا می‌کنم‌ می‌ذارمت‌ پشت‌ آینه‌؟'
'مچت‌ رو گرفتم‌، مچت‌ رو گرفتم‌! مچاله‌ برای‌ چی‌ بشی‌، بیا بالا! من‌ اینجام‌، دستم‌ رو بگیر!'
می‌گفت‌: 'یه‌ روز یکی‌ می‌ره‌ پنجره‌ رو باز کنه‌ جرجرش‌ هنوز تو اتاق نپیچیده ‌که‌ من‌ از راه‌ می‌رسم‌.'
'لوله‌ت‌ می‌کنم‌، می‌ذارمت‌ زیر بغلم‌! با خودم‌ می‌برمت‌! نمی‌ذارم‌ چروک‌ بشی‌! یعنی‌ تو هیچ‌ آرزویی‌ نداری‌؟'

چشمم‌ را که‌ باز کردم‌ خوابیده‌ بودم‌ روی‌ تاق که‌ تاشده‌ کف‌ اتاق بود و جم‌ نمی‌خورد، جم‌ نخوردم‌. پنجره‌ له‌شده‌ و پخ‌ بود، پایین‌ِ پایین‌، پنجره‌ نبود، نمی‌شد بازش‌ کرد، بست‌. پنجره‌ را باید می‌بستم‌، اتاق سرد می‌شد. تکانی‌ دادم‌ به‌ خودم‌ و پنجره‌ هم‌ صاف‌ شد با من‌، سوراخش‌ بود، لته‌ها را باید می‌گذاشتم‌ سرجا تا بشود پنجره‌ را بست‌. پیداشان‌ نمی‌کردم‌.
سه‌تا دیوار پخ‌ بود، لته‌ها زیرشان‌ بود لابد، یا زیر تاق بود، تاشده‌ کنار جایی ‌که‌ قبلش‌ دیوار بود. یخ‌ کرده‌ بودم‌، پنجره‌ باز بود، تاق پایین‌ بود، سه‌ تا دیوار هم‌ نبود. دیوار چهارم‌ را دیر دیدم‌، در چسبیده‌ بود وسطش‌. اولش‌ دستگیره‌ را دیدم‌ ولی‌ بعد از جلو نبود، نقش‌ چوب‌ بود، پیچ‌ و واپیچ‌، تیره‌ و روشن‌، توی‌ هم ‌می‌رفت‌ و از هم‌ باز می‌شد، زبانه‌ می‌کشید و حلقه‌حلقه‌ بالا می‌رفت‌ و باز برمی‌گشت‌ تو خودش‌. سرش‌ را بالا گرفته‌ بود لای‌ دود، با چشم‌های‌ نیم‌بسته‌ و گردن‌ کج‌، گوشی‌ تلفن‌ دستش‌ بود، حلقهء‌ سفیدِ انگشت‌ کوچکش‌ برق می‌زد، کلاه‌ سرش‌ بود، حصیری‌ و بزرگ‌، می‌دوید، با تلفن‌ حرف‌ می‌زد و می‌دوید، برمی‌گشت‌ و اشاره‌ می‌کرد بروم‌ دنبالش‌. کلاه‌ از سرش‌ افتاد، موهاش‌ توی‌ باد پخش‌ شد توی‌ صورتم‌، خواب‌ دم‌ صبح‌، یاس‌ بنفش‌، آب‌!
هایی‌ کشیدم‌ بلند، بلند، کش‌ آمد و دراز شد و از پنجره‌ رفت‌ بیرون‌، سرفه‌ام ‌گرفت‌، به‌ خس‌خس‌ افتادم‌، ریه‌هام‌ داشت‌ می‌ترکید.
'می‌خوای‌ یه‌ قصه‌ برات‌ تعریف‌ کنم‌؟'
نفسم‌ برگشت‌ سرجاش‌، تو اتاق. بَسم‌ بود، هیچ‌ چیز نمی‌خواستم‌. برگشتم‌ در را باز کنم‌ و از اتاق بزنم‌ بیرون‌. در برگشت‌ تو صورتم‌ و چسباندم‌ به‌ دیوار. دیوار نبود، پخ‌ شده‌ بود و پایین‌، کف‌ اتاق بود. کف‌ اتاق دراز شده‌ بودم‌.
برگشتم‌ در را باز کنم‌ در برگشت‌ تو صورتم‌، زودتر دراز شدم‌ کف‌ اتاق، اتاق نمی‌خواستم‌، می‌خواستم‌ بروم‌. در چسبیده‌ به‌ نک‌ دماغم‌ هیسی‌ کشید و رد شد و جفت‌ شد با دیواری‌ که‌ نبود و من‌ یک‌ آن‌، فقط‌ یک‌ آن‌ تو دلم‌، آن‌ عقب‌هاش‌ کمی‌ غنج‌ زد. وقتی‌ در دوباره‌ روی‌ پاشنه‌ چرخید، من‌ که‌ از خوشی‌ِ غنج‌زدن‌ دلم‌، نک‌ دماغم‌ بالا آمده‌ بود از درد فریادم‌ رفت‌ به‌ آسمان‌ بالای‌ سرم‌ و آبی‌ را دیدم‌ و جابه‌جا سفیدهای‌ پنبه‌ای‌ تپلی‌.
'تو گرگ‌ شدی‌!'
'یه‌ بار دیگه‌ جر بزنی‌، می‌رم‌ به‌ داداشم‌ می‌گم‌ ها!'
'من‌ اول‌ چشم‌ می‌ذارم‌.'
'قبول‌ نیست‌، تو سوختی‌!'
پل‌ دماغم‌ تیر می‌کشید. در هنوز بسته‌ بود، اگر نفسم‌ را توی‌ سینه‌ حبس‌ می‌کردم‌ شاید می‌شد، دستگیره‌ را نمی‌دیدم‌. به‌ خس‌خس‌ افتاده‌ بودم‌، جناغ‌ سینه‌ام‌ داشت‌ جر می‌خورد. زانو و ساق پام‌ می‌لرزید، پیر شده‌ بودم‌ شاید.
'دلم‌ می‌خواد از خوشی‌ پرواز کنی‌!'
می‌گفت‌: 'تو کاری‌ به‌ این‌ کارها نداشته‌ باش‌! همه‌ش‌ با من‌!'
می‌گفت‌: 'پنجره‌ رو جوری‌ بازش‌ می‌کنم‌ که‌ دیگه‌ نتونی‌ ببندیش‌.'

آن‌ طرف‌ِ چهارچوب‌ در، توی‌ تاریکی‌ِ بیرون‌ اتاق، سر سرخ‌ سیگاری‌ شاید، گُر گرفت‌ و لحظه‌ای‌ بود و نبود و باز تاریکی‌. چشمم‌ را بستم‌ و باز کردم‌. سرخی‌، ته‌ تاریکی‌ بود و رفت‌. نرفتم‌، برگشتم‌ نشستم‌ وسط‌ اتاق، دستم‌ را گذاشتم‌ روی‌سینه‌ام‌. سرم‌ را بالا گرفتم‌، پنجره‌ راست‌ شد. پنبه‌های‌ سفید گوشتالو بالای‌ سرم‌ آویزان‌ بودند، با داد و فریاد به‌ هم‌ می‌پریدند، بازی‌ می‌کردند، می‌خندیدند و شلپ‌ شلپ‌ِ آب‌ می‌آمد. صورتم‌ خیس‌ شد. به‌ هم‌ آب‌ می‌پاشیدند. قلمبه‌ای‌ ابر پیش‌ چشمانم‌ شکل‌ و واشکل‌ شد، نک‌ زبانم‌ را بردم‌ جلو و نرمهء‌ گوشش‌ را لیسیدم‌. تپل‌ِ پنبه‌ای‌ دیگری‌ صاف‌ آمد نشست‌ سر شانه‌ام‌. دلم‌ غنج‌ زد، همین‌ جلوجلوها، گذاشتم‌ غنج‌ بزند، باز غنج‌ بزند و نگاهم‌ رفت‌ تا آبی‌ بالای‌ سرم‌.
می‌گفت‌: 'پنجره‌ رو می‌گذاریم‌ وسط‌ دیوار که‌ یک‌ روز بازش‌ کنیم‌.'


موضوعات مرتبط: داستان های زیبا ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 12:0 | نویسنده : امیرعباس |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.