ومن همچنان تنهایم واین تنهایی تاریک وتلخ را
هیچ کس درک نمی کند,هنوزهم من درپیچ وخم
نادانسته هایم پرسه می زنم,هنوزراه حلی برای این
دلتنگی مرگ آور پیدانکرده ام,خسته ازاین راه
بی پایان,خسته ورنگ پریده ازوحشت بی توبودن,
هنوزدرگیروداراحساسم دست وپامی زنم...
من به اندازه یک آسمان دلم گرفته,می خواهم گریه
کنم می خواهم فریادبزنم,کاش می توانستم خودم رااز
خودبیچاره ام بگیرم,کاش می توانستم نباشم,
بمیرم.

 


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:32 | نویسنده : امیرعباس |

با وجود اشک بر گونه، دلم گرفته

همچون پنجره، بر تنش باران گرفته

کسی نیست، که ببینم دستم گرفته

دست در دست خودم، مانند اینکه او گرفته

باران ببار، ابر چشم آسمان گریه گرفته

تا زمین مسرور بماند، چون که کسی جشن گرفته

راه زپاهایم خسته است، چون که رمق گرفته

نگو بایست، پاها زدل آتش گرفته

امید در سرم پرورم، آینده اقبال گرفته

خواهم رسید، می دانم مرا یارم از آن خود یار گرفته.

 


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:31 | نویسنده : امیرعباس |

امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ،خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
_سلام
_سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور،
سنگین،
سرگردان
فرمان ایست داد 
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
او هیچوقت زنده نبوده است در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پالگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه  باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد

                                       (از آلبوم پری خوانی -فروغ فرخزاد)


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:30 | نویسنده : امیرعباس |

چه زود فراموش شدم... چه زود فراموش شدم آن زمان كه نگاهم از نگاهت دور شد .... چه زود از یاد تو رفتم آنگاه كه دستانم از دستان تو رها شد.... مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود ! با اینكه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ،خیلی خسته ام ، راهی جز تنها ماندن ندارم ! چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن مرد عاشق به عشقش نرسید ! چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی دلتنگ است ، كه با هم در اوج آن پرواز می كردیم و به عشق هم می خواندیم آواز زندگی را ... آرزوی دلم تبدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد ... چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشان تر از من دوختی ، با اینكه كم نور بودم اما داشتم به پای عشقت می سوختم ، با اینكه برای خود كسی نبودم ، اما آنگاه كه با تو بودم برای خودم همه كس بودم ! چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد ! هرچه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هرچه اشك ریختم كسی اشكهایم را پاك نكرد، هرچه گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم كسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام كند . خواستم بی خیال شوم ، بی خیالی مرا دیوانه كرد ، خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره كرد . چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن و دیگر نگذشت آنگاه كه تو رفتی و هیچ گاه نیامدی ! باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ، هر گاه دیدی نیستم بدان كه از عشقت مرده ام ! چه زود فراموش شدم آن زمان كه دلم برایت خون شد .... تازه می خواستم با آن رویاهای عاشقانه ای كه در سر داشتم تو را خوشبخت كنم ، می خواستم عاشق ترین باشم ، برای تو بهترین باشم ، اما نمی دانستم دیگر جایی درقلبت ندارم ... چه زود فراموش شدم آن زمان كه دیگر تو را ندیدم !


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:30 | نویسنده : امیرعباس |

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.


جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:29 | نویسنده : امیرعباس |

ای کاش روز اولی که دیدم تو رو

 

نمی خندیدمو بت میگفتم بی من برو

 

آخه اخلاقات با من سازگار نیست

 

تو رو با غریبه دیدم نگو آشنات نیست

 

تو روزای غمت دادی بم هر دفه تکیه

 

هی بی مناسبت خریدی هر دفه هدیه

 

تو گفتی مجنونیو لیلی من

 

آره دوسم داشتی ولی خیلی کم

 

من تو رو فراموشت کردم گه گداری یادم

 

میای می خوام پیشم باشی گه گداری بازم

 

من خدایی بازم تو رو بخشیدم

 

ولی به من بگو یهو کی بود تو رو منفی کرد

 

تو که می خواستی بری چرا اومدی پیشم

 

تو که میدونستی تو نبودت دیوونه میشم

 

شنیدم گفتی دوسم داری خیلی زیاد

 

تو هنوزم دوررویی این بهت خیلی میاد


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:28 | نویسنده : امیرعباس |

خیال میکردم این که دلت با یه قول ساده راضی بود

 

فقط دلم به خاطرت تو این قصه مرد این بازی بود

 

خیلی حیف قصه هات صحنه سازی بود

 

دلم واسه خودم داره میسوزه که زندگیمو باختم

 

دلم واسه خودم داره میسوزه یه عمری با تو ساختم

 

دلم خوشه که آخرش فقط تو رو شناختم

 

تموم احساس تو رو از حرفای سردت فهمیدم

 

از این که یه روزی بری بی تو تنها شم تو این دنیا ترسیدم

 

چی بگم ؟ من تو رو عاشقم دیدم

 

تو همیشه پیش من نقش خود فرشته بودی

 

یه دروغ ساده بود مث این که نوشته بودی

 

می دونم عشقمو مثل بازی ساده گرفته بودی


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:28 | نویسنده : امیرعباس |

عادت یا عشق نمی دونم نمی تونم نبینمت

 

نمی تونم حتی یه شب به تنهایی بسپارمت

 

عادت یا عشق فقط بدون مث نفس دوست دارم

 

خودم اگه از یاد برم تو رو به خاطر میارم

 

هر اسمی که می خوای بزار منو احساسم به تو

 

عادت . هوس . عشق . یا هوا اسم یا یه واژه نو

 

 اما بدون هزار دفه اگه بازم دنیا بیام

 

دوباره عاشقت می شم همیشه دنبالت میام

 

ساده بگم ساده بگم سادگیاتو دوس دارم

 

ساده نمی گذرم ازت تو رو تو شعرام میارم

 

ساده بگم عاشقتم ساده بگم می خوام تو رو

 

عادت دارم با تو باشم یه وقت نگی بهم برو

 

دوست ندارم سختش کنم احساسمو نسبت به تو

 

می خوام بهت ساده بگم فقط تو هم ساده بشو

 

حرفامو گوش بده می خوام حال دلم رو بدنی

 

شاید اسر کرد حرفامو بشه کنارم بمونی

 

شاید بشه رویای من به سادگی دنیا بیاد

 

حسه بد خدافظی دیگه سراغمون نیاد


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:27 | نویسنده : امیرعباس |

دیگه دیره اگه می خوای منو داشته باشی بازم

 

من دیگه چیزی ندارم واسه خوشبختیت ببازم

 

 اگه خوب بودم اگه بد دیگه دادی منو از دست

 

 دیگه هیچوقت نمی بینی یه نفر منظرت هست

 

 قدر اون روزو ندونستی بودمو نگام نکردی

 

 حالا دیره که با چشمات داری داری دنبالم می گردی  

 

جای پاهام توی بارون گم شده تو بی نشونی

 

 این دفعه من دیگه نیستم اگه تو بخوای بمونی

 

 جای من خالیه پیش تو واسه همیشه

 

 حتی با دلتنگیاتم هیچ چیزی عوض نمی شه  

 

خسته ام دیگه نمی خوام که واسه دلت بجنگم

 

 غصه هام زیاده اما دوس دارم همش بخندم

 

 هر چی خاطرست واسه تو نمی خوام یادم بیارم

 

که یه روزی تو رو داشتم حالا توی انتظارم

 

همونی شد که تو خواستی کی جای منو گرفته ؟

 

ندونستی که جداییت واسه من خیلی سخته

 

رفتی و صدات نکردم اما شونه هام میلرزید 

 

دلم از اینکه میری و برنمی گردی می ترسید

 

از همه دنیا بریدم تو یه لحظه تا تو رفتی

 

فهمیدم چه ساده بودم باورم شد هر چی گفتی


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:26 | نویسنده : امیرعباس |

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم

تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست

تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کردم

تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست

تنهایی را دوست دارم چون در خلوت تنهاییم در انتظار خواهم گریست و هیچ کس اشک هایم را نمیبیند

اما از روزی که با تو آشنا شدم

از تنهایی بیزارم چون تنهایی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون فضای غم گفته سکوتم تو را فریاد میزند

از تنهایی بیزارم چون به تو وابسته ام

از تنهایی بیزارم چون با تو بودن را تجربه کرده ام

از تنهایی بیزارم چون خداوند هیچ انسانی را تنها نیافریده است

از تنهایی بیزارم چون خداوندتو را برایم فرستاد تا تنها نباشم

از تنهایی بیزارم چون هر وقت در تنهایی گریه می کنم دستان مهربانت را برای پاک کردن اشک هایم کم میاورم

از تنهایی بیزارم چون شیرین ترین لحظاتم با تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون مرداب مرده ی تنم با آفتاب نگاه تو جان میگیرد

از تنهایی بیزارم چون کویر خشک لبانم عطش باران محبت لبانت را دارد

از تنهایی بیزارم چون به قداست شانه هایت ایمان دارم.

از تنهایی بیزارم چون تمام واژه های شعرم با تو بودن را فریاد میزند.

از تنهایی بیزارم چون هیچگاه تنهایی را درک نکرده ام

همیشه… همه جا… در هر حال… حضورت را در قلبم حس کرده ام پس بگذار با تو باشم

و عاشقانه در آغوش پر مهر تو بمیرم تا همیشه ماندگار باشم. پس تنهایم نگذار…


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:25 | نویسنده : امیرعباس |

فقط بخاطر تو كه دوستت دارم هر روز صبح از خواب پا مي شم . با اينكه موهام رو نمي بيني شونشون مي كنم با اينكه به ديدنم نمياي منتظرت مي مونم به خاطرت وبو رو آپديت مي كنم .

مي دونم ! موهامو نمي بيني . به ديدنم نميايي ، اما شايد هم بیای !

اين وب كه چيزي نيست حاضرم هر روز ده تا نه صدتا وب رو آپديت كنم به شرطي كه بدونم حداقل يكيشونو مي خوني .

مي دوني كه اگه نباشي ... حتي فكرشم سخته . من نمي تونم دوري تورو تحمل كنم اگه يه روز نتونستم به خاطر تو از خواب بيدار بشم . اگه نتونستم وب رو به خاطرت پُر از نوشته هاي دلتنگيم كنم . بدون ديگه زنده نيستم . بدون رفتم پيش خدا .

هر شب كه تو با آرامش مي خوابي من صورتت رو تا صبح نوازش مي كنم و هر صبحي كه از خواب پا ميشي جاي بوسه ي من رو لبت هست . يه موقع دلواپسم نشي چون جاي من پيش خدا راحته . همه مي گن خدا عاشق ها رو دوست داره .

يه وقت به من نگي بي وفا ، نگي مي تونستم بمونم و نموندم . دست خودم نيست بايد برم . همين روزا . شايد فردا صبح شايد هم فردا شب .

همون شبي كه جاي اولين بوسه ي من روي لبت موند يا همون صبحي كه براي اولين بار دستم رو کشیدم روی صورت خوشگلت . بدون من با عشق تو رفتم پيش خدا .

دوستت دارم عزيزم اندازه ي همه ي زندگي


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:24 | نویسنده : امیرعباس |

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم

میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:22 | نویسنده : امیرعباس |

دست و دلم نمی ره عاشق تو بمونم
یا از تو حتی دیگه ترانه ای بخونم
به خاطر دیدنت دیگه غزل نمی گم
شاید فراموشم شی یواش یواش و کم کم
دوس ندارم که دیگه حرفاتُ باور کنم
یا این که با آسمون تو رو برابر کنم
از آسمون عشقم می خوام بچینم تو رو
بعدش بهت بگم که دوست ندارم برو
افسوس اون لحظه ها که با غمت شکستم
حروم شد اون روزا که ساده به پات نشستم
می خوام از این بعد دلم مثل دلت سنگ بشه
عشقُ فراموش کنه دوباره بی رنگ بشه
یه قایق شکسته بشم تو دریای عشق
تو سرنوشت گم بشم...یا توی رویای عشق
می خوام که تقدیرمُ دست خودم بگیرم
دیگه مث قدیما ... به خاطرت نمیرم
می خوام تو هفت آسمون ستاره ای تنها شم
از هرچی غم تو دنیاس..به سادگی رها شم
می خوام بشم تو گلدون... گلی به رنگ غصه
کمک کنم که مردم بسازن از ما قصه
قصه ی عاشقی که تو دلشُ شکوندی
بردیش تو حسّ عشقُ خودت باهاش نموندی
قصه ی لیلی ای که مجنونشُ دزدیدی
لیلی ای که بجز عشق ؛ چیزی از اون ندیدی
می خوام پرنده ای شم برم به سمت غربت
تو غربت آواره شیم من و دلم به نوبت
می خوام که آهویی شم تو تابلوی نقاشی
دوون دوون برم من جایی که تو نباشی
می خوام که از خاطرم یادتُ بیرون کنم
تندیس عشق تو رو از پایه ویرون کنم
باور تو نمی شه...ولی تو من ؛ تو مردی
اگرچه روزگاری سخت دل من رو بردی


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 8:21 | نویسنده : امیرعباس |

دوستت دارم تو می خواهی مرا

وای می ترسم نمی دانم چرا

وای اگر روزی فراموشم کنی

با غم هجران فراموشم کنی

آه اگر نامم بمیرد بر لبت

یا فرو بنشیند از سوز و تبت

گر ز دریا قطره ای همچون شود

مرغ دریا سینه اش طوفان شود

ای دلت دریای پاک و روشنم

مرغ بوتیمار این دریا منم

مرغ بوتیمار این دریا منم.


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:47 | نویسنده : امیرعباس |

اینجا هستم کنار این موجهای وحشی دریا تک و تنها!دلم خیلی برات تنگ شده نمی دونم الان کجای اون آسمون هستی تنها اینو میدونم که الان دیگه مثه گذشته ها ,دست در دست من ,شونه به شونه ی هم ,با هم نوازی قدم هامون کنار هم روی این شنهای داغ نیستی!نمی دونم دوباره این دل لامصب چش شده که نمی تونه یه دقیقه آرووم بگیره تا من حتی فرصت اینو داشته باشم که پلک هامو روی هم بذارمو تو ,روی پرده ی چشمام بیای. نمی تونم بگم که چجوری تا اینجا اومدم!نمیتونم بگم که چجوری نفس هام بالا میاد برای جست و جوی عطر تو و دست خالی بر میگرده!نمی تونم بگم که چجوری تا حالا گریه نکردم!داره کم کم میشه یک سال!یه همچین روزی ,سال پیش اومدی پیشم و گفتی که باید بری!التماست کردم,به پات افتادم,قسمت دادم,گریه کردم,ناله کردم,دعوات کردم,سرت داد کشیدم,باهات قهر کردم!هیچ فایده ای نداشت باید می رفتی!روز سفر فقط برگشتی بهم گفتی که دلم پیشت امانت میام ازت پس میگیرم!اما نمی دونستم خوب به عهدت وفا نمی کنی و اون دلی که بهم داده بودی هیچ وقت ازم پس نمی گیری!خوب الان تکلیف من چیه؟؟؟؟چه جوابی بهش بدم؟؟به دلم!آره به دلم چی بگم؟؟بگم این دلی که بهت دادم تا باهاش سکوت مخملیت و قسمت کنی الان دیگه باید بره زیر خروار ها خاک؟!این دلی که باهاش شب و روز سرکردی ,نگاش کردی,دوسش داشتی الان دیگه باید بره!بدون اینکه دیگه حتی بتونی حسش کنی! چقدر گریه کردم؟؟!فکرشو بکن حتی یه قطره اشکم نتونستم برات بریزم!همه می گفتن این دیوونه شده!مگه چه اشکالی داره ؟آره دیوونه شدم !توی عالم دیوونگی میتونم چشماتو به یاد بیارم.به دستات بوسه بزنم.دیگه اونجا نمی تونی ازم دور بشی.نمی تونی.بهم میگن فراموشش کن!آخه چجوری من اونی و فراموش کنم که برام مقدسه؟؟؟چجوری اونی رو فراموش کنم که توی حرم امن دلش جا داشتم؟؟؟حالا من اینجا کنار این موج ها آرووم نشستم .نشستم تا شاید خبری از باد بشه و بگه که تو کجایی!حتی ماهی ها هم فهمیدن که من تنها شدم!اما هنوز گریــــه نکردم!


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:46 | نویسنده : امیرعباس |

دلم بدجوری گرفته..هر طرف که نگاه ميکنم تو رو ميبينم.. عطرتو حس ميکنم و صداتو ميشنوم..اما تو هيچ وقت نيستی... ميترسم دستاتو تو دستم بگيرم..ميترسم بلور انگشتاتو بشکنم... می ترسم تو هم مثل من بوی تنهايی و غربت بگيری.. می ترسم اين بغض هزار ساله به تو هم سرايت کنه... من از مرگ نمی ترسم از رفتن تو می ترسم.. می ترسم تو بری و من نميرم! می ترسم بدون تو زنده بمونم دلم گرفته...!! مثل تموم شبهايی که گذشت..!! مثل تموم شبهايی که بدون تو خواهند اومد...!! روزگارم از شبهای بی ستاره تو هم تيره تر شده.. تنها يادت هست که اميدسپيده ای هرگز نيومده رو تو دلم زنده نگه ميداره...ديگه زير بارون خيس نميشم..!! ياد اون چتری که بالای سرم گرفتی تا ابد با منه.. من و ببخش که هنوز ازت پرم ..که هنوز نميتونم ازت دل ببرم.. راستی تا حالا شده اون قدر دلت برای کسی تنگ بشه که با شنيدن اسمش هم بغض گلوتو بگيره؟؟ تا به حال شده اون قدر بخوای برای يه نفر بميری  که از زنده بودنت هم خسته بشی؟؟ يا شده دلت بخواد زمين و زمان متوقف بشن تا نگاهی که به تو خيره شده لحظه ای بيشتر باقی بمونه؟؟ميدونی... من عاشقم چون فقط يه بار تو دلم زلزله اومد اما از زلزله بم هم مخرب تر.. چون هميشه قلبم واسه يه نفر زد (واسه تو)...ميدونی... تو هيچ وقت نتونستی ذهنمو بخونی..اشکمو ببينی.. صدامو نشنيدی..صدايی که خودت خفش کردی.. صدايی که يه روز بهت ميگفت دوست دارم عشق من پاک بود..عشق من با عشقای حالا فرق داشت وقتی ميگفتم دوست دارم با بند بند وجودم ميگفتم.. اما هيچ وقت نفهميدی.. اما بازم ميخوام از تو بنويسم ..ميدونی چرا؟؟ چون اول و اخر لحظه هام تويی... بذار هميشه پريشونت بمونم ميذاری که ؟؟ تو رو خدا اینم ازم نگیر من میمیرم

*** از وقتی که رفتی! ***

وقتی تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم، شب به پایان می رسد ، شب را نیز دوست ندارم؛‌ از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم و تو نیستی، نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است اما این آسمان را نیز دوست ندارم.

سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم . شاید این بار او مرا دوست نداشت ، شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره.

عقربه های زمان به کندی می گذرند ، ‌شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ،‌ من ماندم و اشک های التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم،‌ به خاک می افتم و اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت، ‌اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر.

لحظات درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری. باز هم بهاری دیگر در راه است ، می گویند بهار فصل زیبایی هاست اما تو خودت خوب می دانی که بهار من هیچ گاه بازنخواهد گشت.

بغضی عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند ، شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم، آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم.

گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند.

کاش می شد من به جای تو می رفتم

در نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود... اما تو... گفتی دیگر بس است این زندگی.... دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ... ازتمام نگاه هایم ... دیگر از من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر ا ... نبودن ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را... نمیدانستم نبودنت را ... چه چیز را باید باور کنم... ازدست دادن عشق را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل بت میپرستیتمش.... یا از دست دادن یه زندگی مشترک را... فقط میدانستم من شکسته شدم... باختم... درزندگی...در رویا... حتی ت و خیال خام بچه گانه ام...دیگر امیدی نیست دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه ست... اما چگونه باور کنم... مرگم را... بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم... بغض نگاهت را...چگونه باور کنم... رفتن بی بهانه ات را...چگونه باور کنم... چگونه باور کنم جدایی را...ان انتظارتلخ را... ان دور شدن نگاهمان...دستانمان... حتی دور شدن قلب و احساسمان....من چگونه باور کنم دیگردستی نیست که دستانم را از منجلاب زندگی بیرون کشد... چگونه باور کنم که دیگر ان نگاه عاشقانه نیست که بدرقه ی راه زندگی ام باشد... اه ای خدایم چگونه باور کنم که تنهایم و تنهاییی قسمت من است.... تو بگو... ای خدایم چگونه باورکنم..............................

روزی که عشق را قسمت کردند پرواز را به تو دادند .... قفس را به من ساز را به تو دادند .... غم را به من و من تشنه ی کویر دشت بارانم ..... مانند طایفه ی خاک می مانم و دشمن طوفان من هر شب این ساز را به بهانه ی تو به صدا در می آورم


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:45 | نویسنده : امیرعباس |

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:44 | نویسنده : امیرعباس |
Click here to enlarge

آرزوی من این است

که دو روز طولانی در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی


آرزوی من اینست یا شوی فراموشم


یا مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم


آرزوی من اینست که تو مثل یک سایه


سرپناه من باشی لحظه تر گریه


آرزوی من اینست نرم وعاشقو ساده


همسفر شوی با من در سکوت یک جاده


آرزوی من اینست هستی تو من باشم


لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم


آرزوی من اینست تو غزال من باشی


تک ستاره روشن در خیال من باشی


آرزوی من اینست درشبی پر از رویا


پیش ماه وتو باشم لحظه ای لب دریا


آرزوی من اینست از سفر نگویی تو


تو هم آرزویی کن اوج آرزویی تو


آرزوی من اینست مثل لیلی ومجنون


پیروی کنیم از عشق این جنون بی قانون


آرزوی من اینست زیر سقف این دنیا


من برای تو باشم تو برای من تنها


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:42 | نویسنده : امیرعباس |

پیر شده ام

پا به پای دردهایی که

قد کشیده اندو

بزرگ شده اند!

میترسم!

میترسم دیگر

دستم به قلم نرود!

فکرش را بکن

تمام میشوم شبی!

یک روز می آیی و میبینی

نه من هستم

نه این کلمات!

آری

دارم خشک میشوم!

پا به پای

گلدانهایی که ...

این روزها میگذرند

اما

من از این روزها نمیگذرم!!

 


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:38 | نویسنده : امیرعباس |
خراب می شود دلم به یک صدا ، به یک نفس

تمام می شوم همی ،به یک اشاره ، این و بس

نمی توان ، نمی شود ، صداست آرزوی من

بگو بگو تو هم نفس ، دعاست آرزوی من

 

بری ، برم ، تمام می شود وفا

بمان ، بگو ، سراب عشق پاک ِ من

توان نماند ای خدا به دست های خسته ام

به او بگو نمانده است ، تمام می شود جفا

بیا بیا ، صدا بزن ، به اسم ، اسم کوچکم

بگو که بس همین نفس ، بیا به پیش ِ من ، بیا

همین بدان تو ای سراب

مُهر شانه ام ، دمیست خاک گرفته است

بیا و سجده کن همی ، به مُهر های خسته ام

خدای شکر می کنم تورا

دوباره چشمه ای زلال ، دلی سیاه شست و شو کند ...

 


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:37 | نویسنده : امیرعباس |

 از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را

                  به چشم خویش می بینم همه شب قاتل خود را

 تو همچون کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

                         که جفت هم بچینی قطعه های پازل خود را

 من اینسو خواب از چشمم پریده تا خروس صبح

                           که شاید حل کنم با تو تمام مشکل خود را

بدون شک وشبهه مال من هرگز نخواهی شد

                             مروری میکنم هر شب خیال باطل خود را

 شب و دریایی از امواج اندوه و پریشانی

                          یقین گم می کنم دیگر نشان ساحل خود را

 بگو ای بید مجنونی که درهم ریخته موهات

                                   چگونه در کنار تو بسازم منزل خود را

 تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی

                             نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را

 شبیه آرزوها و خیالا ت منی شاید

                            که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:36 | نویسنده : امیرعباس |
ببین تنهای تنهایم
 
ببین بیگانه با خویشم
 
ببین در زیر این فریادهای خشم پولادین
 
که چون پتکی به سر میکوبدم نالان از خویشم
 
و دیگر هیچ امیدی به فرداهای این دل نیست
 
که ایا میشود با یاری عشقم
 
به فریادی به پا خیزم؟
 
و با قلبی پر از دردو
 
صدایی که پر از بغض و سکوت و درد دل باشد
 
بگویم دوستت دارم؟
 
بفهمانم که من چون دیگران هم سینه ای و اندر دلی دارم؟
 
ولی ایا به فریادی که از قلبی سیاه و از دلی در استان مرگ برخیزد
 
صدایی پاسخی گوید؟
 
صدای ناله ای خیزدکه من هم دوستت دارم؟
 
نمیدانم
 
نمیدانم....

موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:35 | نویسنده : امیرعباس |

اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندماگر مانده بودی تو را تا دل قصـه هـا مـی کشاندم


اگر با تـو بـودم بـه شب های غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم


مانده بـودی اگـر نازنـیـنـم زنـدگی رنگ و بــوی دگـر داشت
این شب سرد وغمگین غربت باوجود تو رنگ سحر داشت


با تو این مرغک پر شکـسته مانده بـودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت


هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل آرزویـت اگـر بـود مـانده بودی اگــر می شنیدی


با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود


بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگـر مـوج دریـا تـا ابـد هـم پـر از دیـدنی بود


با تـو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خـودم هـم نبـودم
بهترین شعر هستی رو با تو مانده بودی اگر می سرودم


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:32 | نویسنده : امیرعباس |

گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتی اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم

گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم

گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم

گفتی چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم


گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم

گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم

گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:31 | نویسنده : امیرعباس |

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.

 


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 23:7 | نویسنده : امیرعباس |

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

ببخش منو که باعث عذاب وجدانت شدم
ببخش منو که بچگی کردمو خواهانت شدم
ببخش که التماس من میلرزونه دل تورو
ببخش که میخوام بدونم هر لحظه ای حال تورو تورو خدا
ببخش اگه غرورمو جا میذارم
وقتی که اسم تو میاد رو همه چی پا میذارم عزیز من
ببخش اگه فراموشت نمیکنم
ببخش که تو خیالمم حتی بوست نمیکنم
ببخش که نیمه های شب فاصله رو داد میزنم
ببخش که توی خوابمم اسمتو فریاد میزنم
ببخش که دست من هنوز لایق دستات نشده
راستی بدون که قلب من دلخور از حرفات نشد


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 21:36 | نویسنده : امیرعباس |

بچه که بودم با یه حس کودکانه شاد شاد همیشه دلم میخواست برم زیر بارون بچرخم و داد یزنم

 بارون ببار و خیسم کن عاشق این بودم که بارون خیسم کنه انقدر خیسم میکرد که کم میاوردم

 میومدم کنار و از اینکه خیس شده بودم گریه میکردم . . .

 ولی الان دلم میخواد برم زیر بارون بچرخم و داد بزنم بارون ببار هرچه قدر که دلت میخواد ببار

 دیگه کم نمیارم ،من خودم خیس خیسم خیس از بارون چشام . . .

 دیگه کم نمیارم انقدر زیر بارون میمونم و میبارم تا بارون کم میاره . . .


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 21:33 | نویسنده : امیرعباس |

دست گذاشتم رو یکی که یک قشون خاطرخواشن 

همشون هنر دارن،یا شاعرن یا نقاشن 

یا که پشت پنجرش با گریه گیتار می زنن 

یا که مجنون می شن و تو کوچه ها جار می زنن 

دست گذاشتم رو کسی که عاشقم نمی دونست 

سر بودم از خیلیا و لایقم نمی دونست 

دست گذاشتم رو کسی که مجنونا دیوونشن 

همه شاهزاده ها،دربون دور خونشن 

دست گذاشتم رو کسی که طعم چشماش عسله 

کمترین شعری که تو می شنوی از اون غزله 

دست گذاشتم رو کسی که ماه ازش طلب داره 

خورشید از شعله چشمای اونه که تب داره 

دست گذاشتم رو یکی که همه دور و برشن 

مردشن،دیوونشن،مجنونشن،پرپرشن 

دست گذاشتم رو یکی که عاشقاش زیادین 

همه جورشو داره،هم عجیبن،هم عادین 

دست گذاشتم رو یکی که داشتنش خوابه هنوز 

کمترین شاگرد چشماش خود مهتابه هنوز 

دست گذاشتم رو یکی که عادتش نساختنه 

سرنوشت هر کسی که می خواد اونو،باختنه 

دست گذاشتم رو یکی که اون منو دوست نداره 

من تو پاییزم و اون اهل یه جا تو بهاره 

دست گذاشتم رو یکی که شعرمو گوش می کنه 

اخرین بیت و می خونه و فراموش می کنه 

دست گذاشتم رو یکی که کهکشون،قایقشه 

انقدر دوسش دارن،هر کی خوبه، عاشقشه 

دست گذاشتم رو یکی که خندشم نفس داره 

تو تمام نقشه های خوب دنیا دس داره 

دست گذاشتم رو یکی،ما رو چه به فرشته ها 

برو شاعر،تو بمونو،عشقو،دست نوشته ها 

دست گذاشتی رو کسی که از تو خندش می گیره 

اینارو دلم می گه،می گه و بعدش می میره 

دست گذاشتن رو کسی اسونه اما ساده نیست 

توی اینجور بازیا،خب همیشه اراده نیست 

می نویسم که دیگه رو هیچکی دست نمی ذارم 

ولی نه دروغه من هنوز اونو دوستش دارم 

دست گذاشتم حالا رو قلبمو،چشامو،سرم 

تا مث تو قصه ها ،از یادم اونو ببرم 

ولی دست،عاقلتره مونده روی همین یکی 

چرا من بذارمش رو سر و چشام،الکی

 

مریم حیدرزاده


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 21:31 | نویسنده : امیرعباس |
سلام اي تنها بهونه واسه ي نفس كشيدن

هنوزم پر مي كشه دل براي به تو رسيدن
واسه ي جواب نامت مي دونم كه خيلي ديره
بذا به حساب غربت نكنه دلت بگيره
عزيزم بگو ببينمكه چه رنگه روزگارت
خيلي دوست دارم تو مهتاب بشينم يه شب كنارت
سر تو مهربوني بذاري به روي شونم
تو فقط واسم دعا كن آخه دنبال بهونم
حالم رو اگه بپرسي خوبه تعريفي نداره
چون بلاتكليفه عاشق آخه تكليفي نداره
نكنه ازم برنجي تشنه ام تشنه ي بارون
چه قدر از دريا ما دوريم بيگناهيم هر دو تامون


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 21:12 | نویسنده : امیرعباس |

شب سرد بی وفایی
توی راه بی صدایی
نرسیدیم ما به آخر
قسمت ما شد جدایی
من که عاشق تو بودم
یار صادق تو بودم
توی دشت آرزوهات
من شقایق تو بودم
پس چرا چشماتو بستی
چرا قلبم رو شکستی
ندارم جز تو وجودی
تویی رنگ همه هستی
می باره چشمه نورم
می خونه دل ویرونه ام
دیگه بی تو نمی مونم
دیگه بی تو نمی تونم

من و این غم جدایی
دیگه نیست راه رایی
خیلی سخته بی تو بودن
نفرین به بی وفایی
تو که بی وفا نبودی
یار نیمه راه نبودی
واسه هم صدایی عشق
تو که بی صدا نبودی
پس چرا پیشم نموندی
شب رو تو دلم نشوندی
گل پاک عاشقی رو
چرا از ریشه سوزوندی
می باره چشمه نورم
می خونه دل ویرونه ام
دیگه بی تو نمی مونم
دیگه بی تو نمی تونم


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392 | 21:8 | نویسنده : امیرعباس |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.